آخوندهاي درباري
دوشنبه 11 بهمن 1389 11:01 PM
عنوان : آخوندهاي درباري
راوي :آزاده
منبع :كتاب برگهايي از اسارت
در سال 63 هنوز پنج ماه از اسارتم نگذشته بود كه بادستور عرقيها يك روز در محوطه جمع شديم. پس از مدتي ، آخوندي كه چند سبزا و افسر عراقي در چپ و راستش حركت مي كردند ، به طرف ما آمد و شروع كرد برايمان سخنراني كردن. من ، او را نمي شناختم. بچه هاي مشهد گفتند اين آخوند ، مشهدي و نامش "شيخ علي تهراني " است كه به عراق پناهنده شده. قبل از شروع به صحبت ، مقداري گريه كرد و بعد رو به ما كرد و گفت:
- دلم به حال پدر و مارد هايتان كه شما را به اينجا فرستاده اند، مي سوزد.
و بعد از چند دقيقه ، سربحث را كشاند به جايي كه مي خواست:
- من درس اخلاق امام بوده ام. امام، انساني خوبي است؛ اما امان از اطرافيانش ! اطرافيان امام، او را هم بد كرده اند. به همين دليل ، چون من در ايران جايگاهي براي خود كه هيچ ،براي اسلام نيز نديم ، به عراق آمدم و ...
همچنان بر اسب سخن سوار بود و مي تاخت كه يكي از اسراي خوزستاني ، به نام "عبدالرحمن" از جا بلند شد ، وسط حرفش پريد و گفت :
- جناب شيخ علي ! اجازه مي فرماييد؟
شيخ كه خيلي تعجب كرده بود، پرسيد:
- بفرماييد ! چه شده؟
- مي خواهم از شما تعريف كنم ، شما انسان وارسته و پاكي هستيد؛ چون بچه ها شما را نمي شناسند...
شيخ علي كه فكر نمي كرد هندوانه زير بغلش گذاشته شود ، با "خيلي ممنون، احتياج به تمجيد نيست" و از اين حرفها ، به اصطلاح شكسته نفسي مي كرد . عبدالرحمن ، با سمماجت ، بالاخره اجازه كارش را گرفت و بلافاصله رو به ما كرد و گفت:
- ايها الاسراء الايرانيون في قفص العراق! قولوا: الموت لشيخ علي تهراني .
اين جمله اگر كه مي توانست عبدالرحمن را به زحمت بيندازد ، نتيجه اش اين بود كه به مغزهاي حزب بعث مي فهماند از دست آخوندهاي درباري كاري بر نمي آيد.