ميوه
دوشنبه 11 بهمن 1389 10:59 PM
عنوان : ميوه راوي :آزاده منبع :كتاب برگهايي از اسارت به ندرت و هراز گاهي ، بعد از ناهار يا شام ، چند حبه انگور يا پرتقال و هندوانه بين ما پخش مي شد. جالب اينجا بود كه هر وقت ميوه اي را براي اولين بار تقسيم مي كردند، اولي كلي منت سرمان مي گذاشتند و به اصطلاح ، سركوفتمان مي زدند و بعد آنها را پخش مي كردند. يك روز كه براي اولين بار مرتبه مي خواستند به هر آسايشگاهي چند هندوانه بدهند تا به هر نفر حداكثر يك قاچ برسد ، يكي از افسران اردوگاه كه به زبان فارسي خوب مسلط بود، افراد آسياشگاه ما را در محوطه جمع كرد و هندوانه اي را نشانمان داد. هندوانه كوچك و آب انداخته اي را در دست گرفته و با تفاخري كه انگار مدالهاي فتح را بر گردن آويخته ، رو به ما كرد كه: - مي دانيد اين چيست؟ چند تا از بچه هاي زبر و زرنگ كه دستش را خوانده و در رديف اول نشسته بودند ، زودتر از ديگران جواب دادند كه : - خب چيست مگر؟! او كه با اين سوال فكر كرده بود با چند انسان از زير بوته درآمده طرف است ، باد در غبغب انداخته ، گفت: - به اين مي گويند هندوانه. هندوانه را بايد به دو نمي كرد ، داخلش را خورد و پوستش را بيرئن انداخت . رنگ داخلش ... و شروع كرده بود به كلي توضيح و تفسير و تحليل اندر باب هندوانه !! صحبتش كه تمام شد، رو به يكي از همان بچه هاي رديف اول كرد و پرسيد: - ببينم تو در اني هندوانه ديده اي ؟ آن را خورده اي؟ - نه . - چرا؟ - در مملكت ما ، هندوانه خوراك خر و گاوهاست ؛ نه انسانها!! اين جواب ، از يك طرف ، توپ خنده بچه ها را شليك و از طرف ديگر ، چهره آن افسر را مثل كروه آتش ، سرخ و بر افروخته كرد. تنها چيزي كه آن افسر ميدان باخته توانست از شيپور حلقومش بيرون بدهد ، چند فحش بود كه قبل از هر كلامي ، پرده از باطنش برداشت. |