پاسخ به:سیرت شهیدان > گفتاری
دوشنبه 11 بهمن 1389 6:33 PM
انتظارلحظه ها
يك روز هنگام توزيع غذا، دشمن آتش زيادي بر سر ما ميريخت، تا جايي كه بعضي از بچهها گفتند: «در اين آتش، چهطور غذا را به خط ببريم؟» محمد بلند شد و در آن شدت آتش، غذاها را با موتور به چادرهاي جلو رساند.
وقتي برميگشت، غذايي براي خودش باقي نمانده بود. محمد بعد از خوردن تكه ناني، از بچهها خداحافظي كرد و گفت: «بچه ها! من ديگر فردا ميان شما نيستم، مرا حلال كنيد». سپس دست و پاي خود را حنا بست، ساعت 4 صبح بلند شد و نماز خواند و به ديدباني رفت و لحظهاي بعد به شهادت نايل شد.
«شهيد محمد امينپور»
منبع: كتاب سيرت شهيدان - صفحه: 170