0

نماز در اسارت

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت
جمعه 8 بهمن 1389  11:23 AM

هرلحظه باشهيد

با حالت ضعف و خونريزي شديد به بيمارستان تموز رسيديم. ما را روي برانكارد گذاشتند و به سالني بردند كه پر از زخمي‌هاي ايراني بود. هر دو سه نفر را روي يك تخت خواباندند. البته تخت‌ها بزرگ بود؛ اما سه نفر به زور روي آن، جا مي‌گرفتند. سمت راستي‌ام بچه‌ي تهران بود؛ اسمش فرزين يا رامين بود، نمي‌دانم. سمت چپي‌ام بچه‌ي آذربايجان بود و بدنش خيلي خونريزي كرده بود.
ما در يك سالن بوديم و جمعاً هفتاد مجروح، با بيست يا بيست و پنج تخت زهوار در رفته. دوست آذربايجانيم رنگش زرد زرد شده بود. حتي يك باند هم روي زخممان نبستند. وقت غروب چهار نفر از بچه‌ها به شهادت رسيدند. ما چه مي‌توانستيم بكنيم. رامين يا فرزين گفت: « نماز يادت نره»!
به دوست آذربايجانيم پيام رساندم. زمزمه‌اش نمي‌دانم شهادتين بود يا دعا. آب براي وضو نبود. كف دو دست را بر پتوها و لباس‌ها و ديوارها كشيديم و تيمم كرديم و بعد نماز خوانديم؛ چه نمازي!
بچه‌ها تا صبح يكي‌يكي پرواز مي‌كردند. هر آن احتمال مي‌دادم نوبتم شود. نخاعم قطع شده بود. عراقي‌ها فقط مي‌آمدند شهدا را مي‌بردند؛ حتي نگاهمان هم نمي‌كردند. فرزين يا رامين گفت: « حسين! فكر كن ببين براي چه به جبهه آمده و اسير شده‌ايم. هدفت را از ياد مبر! اميد داشته باش! ذكر خدا يادت نره»!
خون مجروحان و شهدا بر كف سالن بود، نمي‌شد كاري كرد. نيمه شب به خود آمدم. فرزين يا رامين داشت زمزه مي‌كرد گوش تيز كردم. مي‌گفت: « خدايا! قبولم كن! اش ... اشهد ... ».
دست به سينه‌اش گذاشتم. داشت شهادتين را مي‌خواند. سر به سينه‌اش گذاشتم. شهيد شد. فقط گريستم. عراقي‌ها آمدند و او را بردند. قبله را دو سه نفر از بچه‌ها نشانمان دادند و ما فقط چشم‌ها يا سرمان را به سوي قبله مي‌چرخانديم و نماز مي‌خوانديم. عراقي‌ها قبله را نشانمان نمي‌دادند.
ما اين‌گونه لحظه‌ها را بسيار طولاني سپري مي‌كرديم .... .
   

راوي:حسين معظمي نژاد

 

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 64

 
 
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها