پاسخ به:نماز در اسارت
جمعه 8 بهمن 1389 11:16 AM
ناله اي آرام بخش
شب بود و ما همچنان اسارت را در اردوگاه تكريت سپري ميكرديم. همه در خواب عميقي فرو رفته بودند. من زير پتو بيدار بودم و در سكوت سنگين اردوگاه فقط صداي پاي نگهبان را هر از گاهي ميشنيدم. خوابم نميبرد؛ از اين پهلو به آن پهلو ميشدم. فايدهاي نداشت. گاهي هماهنگ با سكوت شب، آرام ميشدم.
در همين لحظات صداي آرام و دوردستي را شنيدم؛ مثل صداهايي كه گاهي شبها از خانههاي متروك ايتام شنيده ميشود. نيمخيز شدم و به اطراف نگريستم. صدا ديگر نميآمد؛ از پنجره نگاهي به بيرون انداختم هيچ صدايي به گوش نميرسيد. كنجكاوانه گوشم را به زمين چسباندم. صداي نالهي محزون را شنيدم. فهميدم كه صدا از داخل همين آسايشگاه است. به بچهها نگاه كردم همه زير پتوها دراز كشيده، در خواب بودند اما در آن گوشه يكي از پتوها مثل تپهاي كوتاه بالا آمده بود.
با شگفتي دوستم را از خواب بيدار كردم. او هاج و واج مرا نگاه ميكرد. واقعه را برايش شرح دادم و از او خواستم تا به گوشهي اتاق نظري بيندازد. او چشمهايش را ماليد و نگاهي به آنجا كرد. بعد بيتوجه به حرفهاي من خوابيد و گفت: « تو هم بخواب »! گفتم: « بيدارت كردم تا به او كمك كنيم ببينيم چه گرفتاري دارد كه اينطور گريه ميكند. » او گفت: « تو نميداني چرا او گريه ميكند؟ او دارد نماز شب ميخواند؛ در حال مناجات با خداست. » سپس پتو را روي سرش كشيد و خوابيد.
من كه بيتاب شده بودم، به سوي آن آزاده رفتم و پتويش را آرام كنار زدم. ديدم كه او در حال سجده اشك ميريزد و ناله ميكند. صداي ربّنايش بسيار سوزناك بود. بغض گلوي مرا ميفشرد و با تعجب نگاهش ميكردم! چه حال خوبي داشت! پيش خود گفتم: « مگر فرق من و او چيست؟ چرا من سعادت نداشتهام كه با خدا در دل شب صحبت كنم. »
ديدن آن صحنه مرا تكان داد و شخصيت مرا دگرگون كرد. از فردا شب من هم از خواب برخاستم.
راوي:ضياالدين احراري
منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان - صفحه: 170