پاسخ به:نماز در اسارت
جمعه 8 بهمن 1389 11:08 AM
شكوه سكوت
يك روز ديديم كه ارشدها دور هم جمع شده در حال بحث و گفت و گو هستند. در آن محيط بسته همه ميخواستند بدانند كه چه اتفاقي افتاده است. ساعت 10 صبح آنها از دور هم پراكنده شدند. ارشد اتاق ما اشاره كرد كه به داخل برويم. او گفت: « ما تصميم گرفتيم كه امشب بعد از اذان مغرب به مدت بيست دقيقه همهي اتاقها با هم نماز جماعت بخوانيم. »
آخر، نماز جماعت در اردوگاه ممنوع بود. عراقيها هر روز پيشروي ميكردند و انجام هر گونه مراسم مذهبي را از ما ميگرفتند. قرار شد كه يك نفر اذان بگويد و دو نفر براي هر اتاق نگهبان باشند تا نماز برگزار شود. شب، دو نگهبان گذاشتيم و نماز شروع شد. نگهبانان عراقي كه در محوطه بودند، متوجه ميشوند كه گويا اردوگاه در سكوت فرو رفته است. پيش خود ميگويند: « اينها وقتي داخل هستند، سر و صداشان از پنجرهها بيرون ميزند؛ حالا چه شده است»؟
آنها دو نفر را فرستاده بودند تا به اتاقها سر بزنند و واقعه را اطلاع دهند. در حال برگزاري نماز مغرب بوديم كه نگهبان خودي اعلام كرد كه سرباز عراقي دارد ميآيد. ما نمازمان را ادامه داديم. سرباز عراقي هم با ديدن صفوف نماز در همهي اتاقها، دواندوان به سوي بعثيهاي ديگر رفت تا آنها را مطلع كند. در همين حال نماز مغرب به پايان رسيد. بچهها از ارشد اتاق پرسيدند: « چه كار كنيم»؟ او گفت: « تصميم گرفتهايم كه در صورت بروز چنين اتفاقي، نماز را ادامه دهيم. حالا هم نماز عشا را ميخوانيم. آنها هر كاري دلشان ميخواهد، بكنند. »
نماز عشا را شروع كرديم كه صداي باز شدن قفلِ در به گوش رسيد. چند نفر با سر و صدا به داخل اتاق ما آمدند و شروع كردند به ناسزاگويي. ما هم خيلي عادي نماز را ادامه داديم. در ركعت آخر نماز، بعثيها به دو نگهبان ما حمله كردند و كتكهايشان را شروع كردند؛ سپس از صف اول يكييكي بچهها را زدند. ضربههاي كابل بيمهابا بر سر و بردن ما فرود ميآمد. مدتي كه زدند، اتاق را ترك كردند و رفتند. به پايين كه رسيدند، سوت زدند و اعلام كردند: « آمار! آمار»!
ما در طبقهي دوم اردوگاه رمادي بوديم. از پلهها پايين آمديم تا در حياط از ما آمار بگيرند. در اين هنگام بچهها با قلبي شكسته به سوي عراقيها حمله كردند و عدهاي از سربازان را زدند. ارشد اتاق از ادامهي درگيري جلوگيري كرد و سر و صدا آرام شد. به داخل كه رفتيم، در را قفل كردند و رفتند و تا يك هفته ما را زنداني كردند. جيرهي غذايي ما روزانه يك سطل آب و مقدار كمي نان بود؛ اما خوشحال بوديم كه يك باز هم كه شده همگي نماز جماعت باشكوهي در دل دشمن اقامه كرديم.
راوي:احمد صابري
منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان - صفحه: 193