پاسخ به:نماز در اسارت
جمعه 8 بهمن 1389 11:07 AM
شكست دژخيم
ما را به اردوگاه رمادي انتقال دادند. شب به آنجا رسيديم. در يكي از آسايشگاهها ساكن شديم و پيش از هر چيز، نماز مغرب و عشا را خواندم؛ سپس مشغول خواندن نماز امام زمان شدم. يكي از جاسوسان به عراقيها گفته بود: « يك آخوند وارد اردوگاه شده كه شب تا صبح نماز ميخواند. » روز بعد پس از آمار مرا احضار كردند و به اتاق شكنجه بردند. افسر بعثي بدون اين كه يك كلمه بگويد، دو سيلي محكم بر صورتم زد. ديگر ضربهها بود كه بر بدنم فرود ميآمد. روي زمين افتادم. در همان حال به عربي و با صداي ضعيف گفتم: « مگر من چه كردهام؟ من خدا را عبادت ميكنم و به خاطر او نماز ميخوانم. »
افسر بعثي بالاي سرم ايستاد و گفت: « مگر نماز روزانه چند ركعت است»؟ گفتم: « هفده ركعت. » او گفت: « تو چرا اين قدر نماز ميخواني»؟ داشتم برايش توضيح ميدادم كه نمازهاي نافله و مستحبي ميخوانم كه صداي آن جلاد بلند شد و گفت: « بعد از اين نبايد زياد نماز بخواني».
ساعتي بعد جسم بيحال مرا به آسايشگاه آوردند؛ اين كار عزم مرا راسختر كرد. يك روز وقتي مشغول نماز بودم، همان افسر به اتاق ما آمد و بر يك صندلي نشست و مشغول تماشاي من شد. نمازم را كه تمام كردم، منتظر عكسالعمل او شدم؛ اما او چيزي نگفت و بيرون رفت.
راوي:محمدعلي شهيدزاده
منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان - صفحه: 221