0

نماز در اسارت

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت
جمعه 8 بهمن 1389  11:07 AM

سلام برنماز

چه‌قدر زندگي در اردوگاه بعقوبه سخت بود؛ هم مفقود بوديم و هم تعدادمان زياد بود و جا و امكاناتمان كم و از همه بدتر، هر كدام از نگهبانان عراقي هم انگار حاكمان دادگاه‌هاي تفتيش عقايد اروپا بودند؛ دستشان براي هر اقدامي باز بود. مي‌گفتند مسلمانيم؛ اما نماز خواندن ما را ممنوع كرده بودند.
ما را در سوله‌ها و قفس‌هاي بزرگي محبوس كرده بودند. هم و غم ما اين بود كه مثلاً از ظهر تا غروب آفتاب، فرصتي گيرمان بيايد و دور از چشم بعثي‌ها نمازمان را بخوانيم. يك روز صبح موفق شدم با كمي آب وضو بگيرم. تا آمدم نماز بخوانم، سرباز عراقي سر و كله‌اش پيدا شد. او با داد و بيداد به سراغم آمد و با كابل افتاد به جان من. داشت از جان و دل مرا مي‌زد كه بچه‌ها سوت كشيدند و سرش داد زدند كه « چرا او را مي‌زني»؟
من ديدم كه دست‌بردار نيست. تحملم يك‌باره از دست رفت و افتادم به جانش؛ چند سيلي و لگد به او زدم كه نگهبانان ديگر به دادش رسيدند. آن‌ها همگي با چوب و كابل به من يورش آوردند و مرا از سوله بيرون بردند. اول به سراغ بچه‌ها رفتند و آن‌ها را حسابي كتك زدند. بعد هم در را قفل كردند و آمدند به طرف من. لباس‌هايم را كندند و دست و پا و چشم‌هايم را بستند و در آن آفتاب داغ، من را روي ريگ‌هاي بيرون خواباندند. از صبح تا غروب آن‌جا افتاده بودم. تشنه و كتك خورده. هنگام غروب آفتاب مرا پيش بچه‌ها نبردند؛ من را در يك زندان تنگ و دور از دسترس حبس كردند.
همه‌ي اين‌ها براي دو ركعت نمازي بود كه نگذاشتند بخوانم.
   

راوي:نوروزعلي كريمي

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 91

 
 
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها