0

نماز در اسارت

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت
جمعه 8 بهمن 1389  11:04 AM

دوهمسفر

تازه اسيرمان كرده بودند. تو حال خودم نبودم. صداي ضعيف دوستم " دشتي " را كه شنيدم، به خود آمدم. افتاده بود و آهسته ناله مي‌كرد. خودم را كشاندم كنارش، « چه شده آقاي دشتي»؟
« به خدا قسم دارم مي‌ميرم. »
با هزار دردسر و التماس از بعثي‌ها، دست او را باز كردم. ماشين بي‌رحمانه مي‌رفت و ما به بالا پرتاب مي‌شديم و مي‌افتاديم كف آن. نظامياني كه تفنگ‌هاشان را روي ما نشانه گرفته بودند، آب داشتند؛ اما يك قطره به " دشتي " و ديگر بچه‌ها نمي‌دادند. وقتي ماشين پشت خط توقف كرد، هر كس هر طور بود خودش را انداخت پايين. من هم هر چه قنداق اسلحه به سرم خورد، بي‌خيال شدم و دشتي را ول نكردم. بالاخره او را آوردم پايين. عراقي‌ها يك‌باره ريختند دورش. كله‌هاشان را از بالا انداخته بودند تو صورت دشتي و او رو به آسمان دراز شده بود. ناگهان صداي گلوله‌ي يك كلت روي همه را برگرداند؛ يك نفر در حال نماز به زمين افتاد.
افسر بعثي به سربازانش گفت: « دوتا قبر بكنيد»! "‌دشتي " داشت زير لب شهادتين مي‌گفت كه با آن شهيد نماز، زنده دفن شد.
   

راوي:عزت الله حسين پور

 

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 63

 
 
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها