پاسخ به:نماز در اسارت
جمعه 8 بهمن 1389 11:03 AM
دشمنان نماز
در عاشوراي سال 67 اسير بعثيها شديم. پشت جبهه ما را در قرارگاه نيروهاي بعثي جا دادند. هفتصد و پنجاه و دو نفر بوديم. در ميان ما يك سرهنگ از لشكر 77 خراسان و يك روحاني نيز به چشم ميخورد. نزديك غروب آفتاب ما را به آن قرارگاه بردند. از اين كه قادر نبوديم اقامهي عزاي حسيني كنيم، بسيار ناراحت بوديم. همه در حال سكوت و غم لحظاتي را سپري كرديم.
كمي مانده به وقت نماز، همان روحاني و سرهنگ از عراقيها درخواست آب كردند تا وضو بگيرند. آنها هم تانكر آب را به ما نشان دادند . تعداد زيادي از بچهها گرد تانكر آب حلقه زدند و به نوبت وضو گرفتند. عراقيها بهتزده ما را نگاه ميكردند كمكم همگي آمادهي برگزاري نماز شديم. به محض اينكه صفهاي نماز جماعت بسته شد، يكي از افسران بعثي جلو آمد و گفت: « اينجا خواندن نماز جماعت ممنوع است. بايد نمازتان را فرادا بخوانيد وگرنه به كسي اجازهي خواندن نماز را هم نخواهيم داد. »
نيروهاي زيادي ما را محاصره كرده بودند. همگي سلاح در دست داشتند. عدهاي هم ما را فقط تماشا ميكردند. چند افسر ديگر نيز جلو آمدند و به ما هشدار دادند كه نماز جماعت نخوانيم؛ ولي همين كه وقت اذان شد، يكي از بچهها با صدايي بلند اذان گفت. افسران عراقي هم سكوت كردند. پس از اذان ما نماز جماعت را آغاز كرديم و آنها چارهاي جز تماشا كردن نداشتند.
ما را به بغداد بردند و سه ماه در آنجا مانديم در شرايطي دشوار و تنگناهاي زياد.آنجا نماز ظهر را به جماعت خوانديم؛ همانطور باشكوه در صفهايي به هم پيوسته. عراقيها مانع شدند اما نتيجهاي نگرفتند. در ركعت اول نماز متوجه شديم كه صداي غلغلهي آنها قطع شد و سكوتي سرد محوطه را فرا گرفت. در ركعت دوم نماز بوديم كه همهمهاي فراگير در محوطه پيچيد. يكباره دستور حمله صادر شد. آنها با كابل و چماق به ما يورش آوردند ولي هر چه كردند، نتوانستند ما را از نمازمان جدا كنند. هر طور بود نماز ظهر را به پايان رسانديم. به عراقيها كه نگاه كرديم، خسته بودند و بيحال. امام جماعتمان گفت: « نماز عصر را فرادا بخوانيد تا شرشان كمتر شما را بگيرد. »!
راوي:حسين علي جوان بخت
منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان - صفحه: 29