پاسخ به:نماز در اسارت
جمعه 8 بهمن 1389 11:01 AM
درحسرت نماز
عراقيها هفتهاي يكي دو بار وقت و بيوقت سوت ميزدند و همهي بچهها را در يك ميداني داخل حياط اردوگاه جمع ميكردند. معلوم بود كه سوت بهانهجويي و آزار رساني است. تا سوت زده ميشد، سربازان هم به هر كس ميرسيدند، با كابل او را ميزدند و ميگفتند: « اسرع! » مدتي ما را روي زمين مينشاندند؛ سپس چند نفر ميآمدند تا اسامي را بخوانند. معمولاً جاسم تحصيلكردهي آنها اسامي را ميخواند؛ چون او خواندن و نوشتن را ميدانست. بلندگو ميآوردند و او شروع ميكرد. صدايش طوري بود كه به گوش هيچ كس نميرسيد. آخرش هم خود عراقيها برگهها را به دست يكي از بچههاي ما ميدادند و او اسامي را ميخواند.
بعضي وقتها نام چندين نفر از يك فهرست خوانده ميشد و كسي جواب نميداد. تازه متوجه ميشديم كه فهرست اسامي اردوگاه ديگر را اشتباهي آوردهاند. آنها ميرفتند و يك ساعت بعد اسامي را پيدا ميكردند و ميآوردند و ما همچنان روي زمين نشسته بوديم. بارها اتفاق ميافتاد كه از صبح تا غروب ما آنجا بوديم.
يكي از آن روزها كه در اردوگاه شمارهي 4 موصل براي آمارگيري اينچنين آمدند، بعد از اذان ظهر بود. بيشتر بچهها نماز ظهر و عصرشان را سريع خواندند؛ ولي تعدادي از افراد نتوانستند نماز عصرشان را بخوانند. همگي داخل محوطه رفتيم و روي زمين نشستيم. باز همان برنامه تكرار شد. نزديك غروب آفتاب يكي از همان كساني كه نماز عصرش را نخوانده بود، پيش " مَمَد گاوي " سرباز عراقي رفت و گفت: « من نماز عصرم را نخواندهام اجازه بده بروم وضو بگيرم و همين جا نماز عصرم را بخوانم.» سرباز گندهي بعثي سبيلهاي پرپشتش را تكاني داد و با پرخاش گفت: « ماكو صلاه ». ( نماز نيست ) او هر چه التماس كرد، فايدهاي نداشت؛ به ناچار دست بر خاكِ اردوگاه زد و رو به قبله ايستاد تا نمازش را بخواند. تكبيرهالاحرام را گفت؛ « الله اكبر »! سرباز از دور متوجه شد و به طرف او آمد و داد و بيداد كرد: « مگر نگفتم كه نبايد نماز بخواني؟ چرا نماز ميخواني؟
همينطور كه داشت نزديك ميشد، يكي از بچهها جلو رفت و به او گفت: « اخي محمد! تو مسلماني. آفتاب هم دارد غروب ميكند. بگذار او نمازش را بخواند. » سرباز عراقي با مشت به سينهي او كوبيد و او را كنار زد و به سراغ نمازگزار رفت. وقتي به آن آزاده رسيد، رو به رويش ايستاد و اين در حالي بود كه وي ذكر قنوت ميگفت. آن سرباز بيحيا، سه سيلي محكم به صورت او زد و گفت: « نمازت را بشكن! شما مجوسيد. از نماز چه ميدانيد»!
آزادهي نمازگزار با متانت به ركوع رفت و به نمازش ادامه داد. بچهها با ديدن آن صحنه، خونشان به جوش آمده بود ولي چارهاي جز سكوت نداشتند. وقتي سرباز بعثي ديد كه او توجهي نميكند، پشت سرش قرار گرفت و با كف پوتينش محكم بر سر آن آزاده زد و با فشار دست او را روي بچهها هل داد؛ سپس چند لگد نيز به او زد. آن نمازگزار نمازش را شكست و از زير لگد آن بيدين، سرش را به سوي آسمان بلند كرد. از نگاه مظلومانهي او و چهرهي رنگ پريدهاش همه چيز خوانده ميشد. در همين حال چشمانش پر از اشك شد از اينكه خورشيد غروب ميكرد و او نتوانسته بود نماز عصرش را بخواند.
راوي:سيدمحمد رخسارزاده
منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان - صفحه: 77