0

نماز در اسارت

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت
جمعه 8 بهمن 1389  11:01 AM

خشنود با اذان

در زندان " الرشيد " بغداد بوديم. وقت غروب آن‌گاه كه خورشيد آخرين شعاع‌هاي طلايي خود را از پنجره‌ي كوچك بالاي اتاق كوچك جمع كرده بود، " عزت‌الله " كه در درگيري فاو تركش خورده بود و حال خوشي نداشت، با صداي بلند اذان گفت. وقتي كه " عزت‌الله " با صداي زيباي خود بانگ « الله‌اكبر » را سر داد، سكوت بر تمام اتاق‌ها حاكم شد. همه‌ي قلب‌ها در آن غربتكده متوجه اذان شده بود؛ ولي اين نگراني نيز وجود داشت كه چنين اذاني براي موذّن عواقب سختي خواهد داشت.
عزت‌الله هم‌چنان در حال معنوي خود غرق بود. همين كه "‌اشهد ان محمداً رسول الله " را گفت، محبت به پيامبر خاتم همه را بي‌تاب كرد و بچه‌ها با صداي بلند صلوات فرستادند؛ نگهبان بعثي به سرعت پشت در آمد و صداي اذان را شنيد. او در را باز كرد و در حالي كه ناسزا مي‌گفت، داخل شد؛ اما ديگر اذان به پايان رسيده بود و " خليل "، نگهبان بعثي، داخل اتاق دنبال مؤذن مي‌گشت. او مدتي جستجو كرد و تشر زد؛ اما بي‌فايده بود. هنگامي كه تهديد كرد كه اگر مؤذن خود را معرفي نكند، فردا صبح همه را تنبيه خواهم كرد عزت‌الله خود را به او معرفي نمود: «‌ من بودم كه اذان گفتم. »
بدن نحيف و مجروح عزت‌الله را كشان‌كشان به بيرون بردند. ضربه‌هاي كابل پي در پي بر بدنش مي‌خورد و او آرام ناله مي‌كرد. پس از اين كه خليل بعثي خسته شد، دو نفر را صدا زد. آن دو رفتند و بدن ناتوان و خون‌آلود عزت‌الله را به داخل آوردند. همه‌ي بچه‌ها فرداي بدتري را برايش انتظار مي‌كشيدند؛ اما به لطف و كرم الهي فردا عزت‌الله سالم‌تر و با حال بهتري در محوطه بين دوستان قدم مي‌زد.
وقتي حالش را پرسيدم، گفت: « الحمدالله، از اين خوشحالم كه به خاطر اذان كتك خوردم. »
   

راوي:اصغرزاغيان

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 138

 
 
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها