0

نماز در اسارت

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت
جمعه 8 بهمن 1389  11:00 AM

خسيسان آب

روز دوم اسارت، ما را به يك پادگان نظامي بردند. حدود دويست و پنجاه نفر بوديم. در يك سالني كه نه دستگاه تهويه داشت و نه پنجره. هوا گرم بود و همه تشنه بودند. ساعت 1 بعد از ظهر براي اين كه بتوانيم از هواي آزاد بيرون بهره ببريم، به جلوي در هجوم برديم،‌ شايد آن‌ها كمي آب برايمان بياورند.
ناگهان چهره‌ي نگهبان خشن عراقي دم در پيدا شد. او رو به من گفت: « آيا مي‌خواهي وضو بگيري و نماز بخواني»؟ فوراً خود را به حياط رساندم. دو نفر ديگر هم همراه من به بيرون آمده بودند. داشتم براي وضو گرفتن آماده مي‌شدم كه چند عراقي را ديدم كه كابل به دست به سويم مي‌آمدند. آن‌ها به سرعت به ما هجوم آوردند پيش از آن كه شير تانكر آب را باز كنيم بر سرمان ريختند.
من ديگر نفهميدم چه شد. پس از يكي دو ساعت كه به هوش آمدم، خود را ميان بچه‌ها ديدم. تازه متوجه شدم كه چه بر سرم آمده است؛ پوست صورتم از ناحيه‌ي بيني كنده شده بود و خون آن با گرد و خاك كف سالن مخلوط و خشك شده بود.
   

راوي:صفرعلي رعايايي

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 230

 
 
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها