پاسخ به:نماز در اسارت
جمعه 8 بهمن 1389 10:59 AM
جماعتي بي امام
زمستانها گاهي وقتها برخي از بچهها پتوي خود را به صورت عبا درست ميكردند و روي دوش خود ميانداختند و اينگونه نماز ميخواندند.
يك روز صبح زود، يكي از بچهها پتو بر دوش در حالي كه به حالت ركوع خم شده بود، مشغول كاري شخصي بود. يك نفر از خواب برخاسته با همان حالت خوابآلود ميبيند كه كسي عبا بر دوش كشيده و در حال ركوع است. او فكر ميكند كه چيزي به قضا شدن نماز نمانده؛ بنابراين فوراً همه را از خواب بيدار ميكند. خودش به سرعت وضو گرفته و پشت سر آن شخص ميايستد و به او به عنوان امام جماعت اقتدا ميكند.
تا " الله اكبر " را گفت، بچهها هم با شتاب پشت سر او نماز را بستند. آنها همچنان در ركوع بودند و ديدند امام جماعت نه ذكري ميگويد و نه به سجده ميرود. اصلاً امام جماعتي در كار نبود. كسي هم كه فكر كرديم امام جماعت است، از خنده رودهبُر شده بود و نميدانست چه كار كند.
خود به خود صورت نماز به هم خورد. تازه بچهها متوجه شدند كه اوضاع از چه قرار است؛ همه خنديدند و پس از آن يك نماز جماعت واقعي اقامه كرديم. فردا صبح اين ماجرا شده بود موضوع خندهي بچههاي آسايشگاههاي ديگر.
راوي:جاسم مقدم
منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان - صفحه: 236