پاسخ به:نماز در اسارت
جمعه 8 بهمن 1389 10:58 AM
تماشاي باران
صبح روز 21 ارديبهشت 61، سه روز پس از دستگيري، ما را سوار چندين اتوبوس كردند و از بصره به سوي بغداد حركت دادند. براي اينكه جمعيت ما را بيش از آنچه هست نشان دهند، در هر اتوبوس ده اسير نشاندند و كارواني از اتوبوسها را در خيابانهاي شهرهاي منتهي به بغداد به راه انداختند.
ما حدود سيصد نفر بوديم كه از جبهههاي مختلف اسيرمان كرده بودند. بلندگوي تبليغاتي بعث ها در جلوي كاروان اعلام ميكرد: « ما هزاران نفر از ايرانيان را به اسارت گرفتهايم. » مردم هم هلهله و شادي ميكردند. ساعت 5 عصر وارد محوطهي ساختمان وزارت دفاع عراق شديم. آنجا ما را زير آفتاب سوزان نگه داشتند. هنوز نماز نخوانده بوديم و ميترسيديم كه آفتاب غروب كند. نماز براي ما مسألهاي حياتي بود. بر آن جمع احاطه شده به وسيلهي بعثيهاي لجوج و خيرهسر، وحشت و اضطراب حاكم بود. لحظههاي اوليهي اسارت، پنهان كردن و كشتن اسير، براي بعثيها مثل آب خوردن بود. هر كس هم تلاش ميكرد تا لو نرود و چهرهي واقعي خويش را پنهان كند.
در همين وضعيت ناگهان يك نفر صدا زد: « بچهها! نمازمان قضا نشود! » يكي ديگر گفت: « يك نفر بايد فداكاري كند و بلند شود و به نماز بايستد؛ او بايد خطشكن شود تا ديگران هم به نماز بايستند. »
به دوست كنار دستم گفتم: « من بلند ميشوم و به نماز ميايستم هر چه بادا باد» ! فوراً كف دستهايم را روي آسفالت داغ محوطهي وزارت دفاع زدم و تيمم كردم و نماز را ايستاده شروع نمودم. پشتسر من افراد يكييكي بلند شدند. يك مرتبه سيصد نفر به نماز ظهر و عصر مشغول شدند.
عراقيها كه غافلگير شده بودند، نتوانستند عكسالعملي نشان دهند. آنها با تعجب ما را نگاه ميكردند.
راوي:عبدالمجيد واسعي(كارگر)
منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان - صفحه: 26