پاسخ به:نماز در اسارت
جمعه 8 بهمن 1389 10:55 AM
به احترام نماز
علاوه بر شش ماه اول اسارت، سال آخر هم كلاً فلج بودم. نماز خواندنهاي اي دوره برايم ارزش بيشتري داشت؛ آن نمازها به من ميچسبيد. همهاش اشك بود و ذكر. اگر آن نمازها با آن شور و حال نبود، قطعاً من تحمل آن همه درد را نداشتم.
يك شب در بيمارستان الرشيد تنها بودم. چشمهايم را بسته بودند و داشتم نماز مغرب ميخواندم. يك نظامي به نام « حازم » آنجا بود. گاهگاهي ميآمد و مرا مسخره ميكرد. در حال نماز پي بردم كه امير سرتيپ مدارايي را همراه دو افسر ديگر براي مداوا داخل اتاق آوردند. ميخواستند از او سؤالاتي بپرسند، اما او ميگفت: « من فعلاً به احترام اين كسي كه در حال نماز است، چيزي نميگويم. صبر كنيد تا نمازش تمام شود بعد شما سؤالاتتان را بپرسيد»!
در آن حال از روحيهي آزادگي امير و احترامي كه به نماز داشت، لذت بردم.
راوي:فريبرز خوب نژاد
منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان - صفحه: 35