0

نماز در اسارت

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:نماز در اسارت
جمعه 8 بهمن 1389  10:54 AM

بانماز

 

در كمپ 12 در كنار شعبان نائيجي بودم. آن بسيجي اهل آمل بود؛ فردي متقّي، متعبّد و باايمان. هميشه سر وقت نماز را با شور و حال خاصي مي‌خواند. بعثي‌ها از نماز خواندن او مي‌ترسيدند؛ آمدند و او را تهديد كردند كه دست از اين‌گونه نماز خواندن بردارد.
بار ديگر او را در حال نماز زير رگبار ضربه‌هاي كابل و شلاق گرفتند. به او گفتند: « شما ايراني‌ها كافر و مجوسيد؛ چرا نماز مي‌خوانيد»؟ شعبان مي‌گفت: « هر كار بكنيد‌،‌ من نماز خود را مي‌خوانم. » بعثيِ عراقي مي‌زد و او نماز مي‌خواند. يك بار ديگر هم همان بعثي سر رسيد و او را در حال نماز مشاهده كرد. او و تعدادي از سربازان اوباش به سراغ شعبان آمدند؛ مطمئن شده بودند كه شعبان دست از نماز برنمي‌دارد. اول تا مي‌توانستند، زدند. بعد او را كنار پنجره‌ي اتاق بردند كه با ميل‌گرد مشبك شده بود. دست آدمي به سختي از لاي آن سوراخ‌ها بيرون مي‌رفت؛ پنجره‌ها را اين‌گونه آهن‌كشي كرده بودند كه كسي فرار نكند. آن‌ها دو دست شعبان را به زور از لاي آن سوراخ‌ها رد كردند و آن‌قدر دست‌هايش را روي ميل‌گردها به طرف پايين فشار دادند كه آرنج و كتف او شكست و بيهوش بر زمين افتاد. بعثي‌ها نفس راحتي كشيدند؛ اما وقتي شعبان به هوش آمد، باز به نماز ايستاد. او را تهديد كردند. شعبان هم به آن‌ها گفت: « هر كاري بكنيد، من هرگز دست از نماز برنمي‌دارم و تا زنده‌ام، نماز مي‌خوانم.»
ديگر بعثي‌ها بريدند؛ شعبان هم نمازش را فاتحانه مي‌خواند.
   

راوي:چنگيز بابايي

منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان   -  صفحه: 82

 
 
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها