پاسخ به:نماز در اسارت
جمعه 8 بهمن 1389 10:51 AM
ابوترابي
پس از يك ماه بستري بودن در بيمارستان زبير بصره، همراه دوازده نفر از اسراي زخمي به پادگان الرشيد بغداد منتقل شديم. با وجود زخمها و شكستگيهايي كه توان راه رفتن را از ما گرفته بود، بعثيها با خشونت و بيرحمي ما را از اتوبوس پياده كردند و در حياط پادگان روي زمين گذاشتند و گفتند: « بايد خودتان را به طرف اتاق بكشيد! ما نميتوانيم شما را بلند كنيم. »
هر چه به آنها گفتيم كه ما نميتوانيم تكان بخوريم، با ناسزاگويي و پرتاب آب دهان جوابمان را دادند. در همين حال يك خودرو وارد اردوگاه شد و در كنار ما توقف كرد. مرد لاغر اندامي كه لباس بلند عربي به تن داشت، از خودرو پياده شد و به سوي ما آمد. به ما كه رسيد، سر و صورتمان را با مهر و عطوفت بوسيد و دست به سرمان كشيد و يكييكي ما را بلند كرد و با زحمت بسيار همراه با لبخند به اتاق برد.
بعضي از بچهها خونريزي داشتند. عطش همه را بيرمق كرده بود. همه درد داشتيم. عراقيها حتي يك زيرانداز هم به ما ندادند؛ آنها با بيخيالي در اتاق را قفل كردند و رفتند. در آن ديار درد و غربت، تنها روزنهي نوازش و محبت در چهرهي همين مرد ديده ميشد كه قلب خستهي ما را آرامش ميبخشيد. تنها وسيلهي او يك جانماز بود كه زير يكي از بچهها كه قطع نخاع بود، پهن كرد.
آن مرد پس از نيمه شب به نماز ايستاد؛ بعد از هر نماز دو ركعتي كه ميخواند، سري به مجروحان ميزد و دوباره نماز بعدي را ميخواند. به او گفتم: « آقا! شما كيستي كه اينقدر به ما محبت ميكني »؟ او در حالي كه لبخند ميزد، گفت: « من سيدعلياكبر ابوترابي هستم » و باز نمازش را ادامه داد.
راوي:سيدمحمدتقي طباطبايي
منبع:كتاب قصه ي نماز آزادگان - صفحه: 163