هستی ز وجودِ او معطّر
پای قدمش هزار دلبر
لعلِ لبِ او به شکلِ یاقوت
نازِ نظرش، شکوهِ ساغر
از رود ظلالِ چشمهایش
پر گشته سبویِ حوضِ کوثر
گوید به خودش خدای احسنت
چون خلق نموده حقِ دیگر
در نورِ جبینِ اوست عکسی
از فاطمه آن عزیزْ دختر
عبداله از او چو گرمِ خیرات
شاد از رخِ مصطفاست مادر
لب بسته چو آمنه به گوشش
لالایی آمنهست حیدر