0

آزادگان و امام خميني (ره)

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:آزادگان و امام خميني (ره)
پنج شنبه 7 بهمن 1389  9:07 PM


سيدحسن ميرسيد
 

سيدحسن

نام :

ميرسيد

نام خانوادگي :

 1338

تاریخ تولد :

خارج حوزه

تحصيلات:


 

زنان اسوه‌ي مردان فرياد نجات بخش حاج يحيي
روزه‌ي نذري

زنان اسوه‌ي مردان

يكي از ماجراهايي كه واقعاً تكان‌دهنده است و انسان نمي‌تواند آن را خوب بفهمد مگر اين‌كه خودش آن را از نزديك ديده باشد، صحنه‌اي است كه يكي از دوستان اسير ما براي ما نقل كرد. ايشان مي‌گفت: روزي من و تعدادي از دوستان را براي گرفتن اطلاعات به اتاق مخصوص بردند و براي ايجاد رعب و وحشت، به انواع حيله‌ها متوسل شدند و هر كاري كه از دستشان برمي‌آمد، انجام دادند تا اطلاعات مورد نظرشان را در اختيار آن‌ها قرار دهيم.
در آن‌جا ما صحنه‌اي ديديم كه خيلي متأثرمان كرد. ماجرا اين بود كه خانمي را به اتاق ما آوردند كه كودكي شيرخوار در بغل داشت. فرمانده‌ي بعثي در حالي كه يونيفرم نظامي بر تن داشت و سيگاري در دستش بود، با غرور و تكبّر و نخوت خاصي شروع به بازجويي از اين خانم كرد و مطالبي به او گفت. از جمله به او گفت كه شوهرت كدام يك از اين‌هاست، به ما معرفي كن! خانم گفت: شوهر من در جبهه شهيد شده و همان‌جا كه ما را اسير كردند، شوهر من شهيد شد.
وقتي آن افسر بعثي در اين مرحله به بن‌بست رسيد به او گفت: به امام اهانت كن. آن زن شجاع و قهرمان بدون اين‌كه ذره‌اي ترس و نگراني داشته باشد، خيلي آرام و متين گفت: ميان ما مرسوم است كه به سادات احترام مي‌گذاريم و به آن‌ها اهانت نمي‌كنيم. وقتي اين خانم گفت امام سيد هستند و ما مي‌ترسيم به سيد اهانت كنيم، با گفته‌ي او دود از كله‌ي بي‌مغز آن افسر خشن و بي‌رحم عراقي بلند شد؛ لذا مانند يك شتر مست، هوار مي‌كشيد و اين طرف و آن طرف مي‌رفت و فرياد مي‌كشيد كه زود باش اهانت كن و الّا چه و چه مي‌كنم.
او هوار مي‌كشيد اما زن شجاع، آرام و ساكت و مطمئن نشسته بود و مي‌گفت: ما به سيد اهانت نمي‌كنيم. وقتي كار به اين‌جا رسيد، فرمانده‌ي عراقي سيگار روشن را كه در دست داشت بر گونه‌ي آن طفل معصوم كه در بغل مادرش بود، گذاشت؛ فرياد كودك به آسمان رفت و اشك از ديدگان مادر مانند قطرات باران فرو ريخت. چشم‌هاي ما به سوي طفل معصوم و بي‌گناه خيره شد؛ اما مادر در عين اين‌كه گريه مي‌كرد، آرام و خاموش بود. دلش مي‌گرييد اما لبش چيزي نمي‌گفت. اشكش جاري بود اما اراده‌اش محكم و قوي بود؛ طفلش فرياد مي‌زد اما خودش خاموش بود و به امامش اهانت نمي‌كرد.
اين يكي از حوادثي بود كه بچه‌هاي اسير در ابتداي اسارت ديده بودند و بهترين الگو براي هر كدام از بچه‌ها بود تا زير انواع شكنجه‌ها و سختي‌ها و مشكلات، لب به توهين به امام باز نكنند.

منبع: كتاب رمزمقاومت جلد1 -  صفحه: 70

 

 
 
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها