0

آزادگان و امام خميني (ره)

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:آزادگان و امام خميني (ره)
پنج شنبه 7 بهمن 1389  8:43 PM

رضاعلي صمدي
 

رضاعلي

نام :

صمدي

نام خانوادگي :

 1344

تاریخ تولد :

خارج حوزه

تحصيلات:

 
يا سيد جسارت به امام

يا سيد

يك مورد ديگر كه از خاطرات ناب است و تاكنون جايي نقل نكرده‌ام و اميدوارم براي نسل جوان ما مفيد باشد، مربوط است به بعد از رحلت امام. گفتم كه ما را به اردوگاه هفده تكريت كه اردوگاهي مخروبه بود، بردند _ وقتي وارد اردوگاه شديم، حتي آب براي خوردن پيدا نمي‌شد چه برسد به وضو. آن‌ها با تانكر آب مي‌آوردند و چه مشكلات زيادي در آن‌جا براي ما پيش آمد كه چون از اصل خارج مي‌شوم بنا ندارم زياد توضيح بدهم.
به علت بي‌آبي و نبود امكانات ابتدايي، بسياري از دوستان ما دچار مريضي‌هاي عفوني شدند. از جمله خود بنده هم گرفتار شدم كه شايد اگر مرا چند ساعت ديرتر به بيمارستان مي‌رساندند، غزل خداحافظي را مي‌خواندم. خلاصه وضع جسمي ما بسيار وخيم بود و آب بدنمان رفته بود و ديگر رمقي نداشتيم. ما ده پانزده نفر بوديم كه حدوداً پانزده روز در بيمارستان تكريت بستري شديم تا به حالت عادي برگشتيم.
در بيمارستان دو اتفاق برايمان افتاد كه براي خود من خيلي جالب بود. يكي اين بود كه راننده‌ي آمبولانسي كه ما را به بيمارستان برده بود، ‌گاهي مي‌آمد و از بچه‌ها احوال‌پرسي مي‌كرد و مي‌رفت. يك روز او داخل بخش ما آمد كه شامل دو اتاق تو در تو بود و دوستان آزاده آن‌جا بودند؛ او كنار يكي از تخت‌ها نشست. يادم هست غروب هم بود و تلويزيون داشت اخبار پخش مي‌كرد و يك دفعه تصوير صدام را پخش كرد. ايشان به تصوير صدام آب دهن انداخت و به او توهين كرد. ما اول فكر كرديم دارد فيلم بازي مي‌كند تا ما را به حرف بياورد اما چند لحظه‌ي بعد تلويزيون عراق گزارشي از ايران پخش مي‌كرد كه تصويري از حضرت امام در آن بود. وقتي تلويزيون تصوير حضرت امام را نشان داد، ايشان ناخودآگاه بلند شد به احترام حضرت امام كلاهش را برداشت و چند بار " جدك يا سيد " را تكرار كرد و بعد دستش را به طرف آسمان بلند كرد. آن وقت ما ديديم كه اين بنده‌ي خدا دارد اشك مي‌ريزد و ما اين‌جا متوجه شديم كه او واقعاً به امام ارادت و از صدام نفرت دارد.
او براي ما صحبت كرد و گفت: فكر نكنيد من دارم جلوي شما اين كارها را مي‌كنم من امام را از صميم قلب دوست دارم و از اين خبيث ملعون بدم مي‌آيد. او مي‌گفت: برادري داشتم كه تحت تعقيب نيروهاي استخباراتي بود و نهايتاً فرار كرد و به ايران رفت و الآن جزو نيروهاي سپاه بدر است.
زماني هم كه ما از بيمارستان برگشتيم، اين بنده‌ي خدا با يكي از دوستان ما در اردوگاه رابطه داشت. دوست ما بعد از چند روز آمد و گفت: فلاني،‌ ابراهيم را مي‌شناسي؟ گفتم: همان ابراهيم كه ما را به بيمارستان برد؟ گفت: بله ايشان فرار كرد و رفت ايران. گفتم: كي؟ گفت: ديروز غروب آمد پيش من خداحافظي كرد و گفت: من زن و بچه‌ام را فرستاده‌ام كردستان و فردا خودم در كردستان مأموريتي دارم و از آن‌جا اگر خدا بخواهد مي‌روم ايران و پناهنده مي‌شوم.

منبع: كتاب رمزمقاومت جلد1 -  صفحه: 171

 
 
 
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها