پاسخ به:آزادگان و امام خميني (ره)
پنج شنبه 7 بهمن 1389 8:42 PM
حسن شوندي
|
|
سربازي متفاوت | ابوغريب | صداي يار مهربان | |||
آن اوايل كه عراقيها ما را اسير كرده بودند، خيلي از ما بازجويي ميكردند. حال من هم وخيم بود؛ طوريكه به علت خونريزي بيش از حد گاهي از هوش ميرفتم و دوباره به هوش ميآمدم. با اين حال آنها از من بازجويي ميكردند؛ ولي شكر خدا چيزي دستگيرشان نشد. آنها ما را داخل كانتينري انداخته بودند و يكييكي براي بازجويي ميبردند. بچهها اغلب مجروح و بعضي در آستانهي شهادت بودند و فضاي كانتينر هم بسيار گرفته و آلوده بود.
يادم هست يكباره كه به هوش آمدم چشمانم سياهي ميرفت. ولي متوجه شدم يكي از سربازان عراقي مخفيانه وارد كانتينر شده است؛ صورت من پر از گرد و خاك بود و به طور واضح جايي را نميديدم. او نزديك آمد و شروع به پاك كردن گرد و خاك از صورت من كرد. گاهي هم نگاهي به در كانتينر ميكرد تا خيالش راحت باشد كه كسي وارد نميشود. او بعد از اين كه مرا متوجه خود كرد، دست در جيبش كرد و عكسي از حضرت امام بيرون آورد و آن را نشان من داد و بوسهاي بر عكس زد و گفت: من هم امام را دوست دارم. بعد شروع به ابراز محبت كردن به من.
خيلي برايم عجيب بود كه سرباز دشمن چگونه به رهبر من ابراز عشق ميكند. او به شكل دست و پا شكسته به ما گفت: مواظب باشيد كسي متوجه اين كار من نشود وگرنه مرا ميبردند و ميكشند.
با آن كار سرباز، بچهها روحيهاي تازه گرفتند و اين چيزي نبود مگر امداد الهي كه ما را هم چنان اميدوار نگه ميداشت.
منبع: كتاب رمزمقاومت جلد2 - صفحه: 204