0

برپايي حكومت صلواتي در جامعه چه زيباست

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

برپايي حكومت صلواتي در جامعه چه زيباست
پنج شنبه 7 بهمن 1389  7:05 PM

89/11/07 - 00:07
شماره:8911021043
نسخه چاپي ارسال به دوستان
كربلاي پنج به روايت«محمدحسين قدمي»/1
برپايي حكومت صلواتي در جامعه چه زيباست

خبرگزاري فارس: در راه بچه‌ها را مي‌بينم كه با فرستادن صلوات‌هاي پي در پي از تداركات جوراب، دستمال، پيراهن و كفش و كلاه مي‌گيرند. صلوات پشت سر صلوات. در اين وادي همه چيز صلواتي است. دكترش، ماشينش، حمامش، خوردو خوراكش، سلماني‌اش و حتي تشويق و جريمه‌اش. چه زيباست برپايي حكومت صلواتي در جامعه.

به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاري فارس، كتاب جشن حنابندان از جمله خاطراتي است كه حتي مقام معظم رهبري هم براي مطالعه آن وقت گذاشته اند. ايشان در تقريظي بر اين كتاب مي‌نويسند: "هزاران لحظة پربار در هر روز و شب حماسة هشت ساله ملت ا يران مكنون است و هر كه با نگاهي هنرمندانه آن‌ها را ببيند و با قلمي هنرمندانه آن را ثبت و ماندگار كند و پيش از اين‌ها، با توفيقي الهي به اين همه دست يافته باشد، مشعل رهروان معراج انساني را جانمايه و فروغ بخشيده است، و اين كتاب و نويسنده‌اش در آن زمره‌اند. "
آنچه كه پيش رو داريد تنها برشي از خاطرات "محمدحسين قدمي " است كه پيرامون عمليات كربلاي پنج مي باشد:

* 20دي 1365
ساعت چهار صبح خود را به راه آهن مي‌رسانم. سالن مملو از سرباز و درجه داراني است كه تازه از گرد راه رسيده‌اند. به مرخصي آمده‌اند. جار و جنجالشان ديدني است. آنها آمده‌اند و عده‌اي هم در حال رفتن. مادراني كه براي بدرقه يا پيشباز آمده‌اند. در گوشه‌اي به تماشاي اين مناظر نشسته‌اند و زير لب دعايشان مي‌كنند. لحظاتي بعد صدايي از بلندگو، مسافرين را به قطار دعوت مي‌كند. داخل كوپه مي‌شوم. قرار بود "جان محمدي " هم بيايد ولي هنوز خبري نيست. نكند خانواده‌اش مانع شده‌اند؟ نه امكان ندارد. او مي‌گفت:‌هيچ چيز نمي‌تواند مرا از بازگشت مجدد باز دارد.
به هر حال با همسفران جديد آشنا مي‌شوم. در كنار من مرد تنومندي است كه شبيه زنده ياد شهيد چمران است. حركات و سكنات او را دارد خصوصا در حال تفكر.
قطار زوزه كشان حركت مي‌كند و همسفرم از خاطرات خود سخن مي‌گويد. از شيميايي و مفقودالاثر شدن فرزند و از تجربه مبارزاتي‌اش از خطه كردستان تا فاو و غيره.
راديوي كوچكم را روشن مي‌كنم. مارش حمله مي‌زند. ناگهان دلم مي‌ريزد و طپش قلبم تند مي‌شود. اي كاش مجروح نشده و به مرخصي نيامده بودم. الان بچه‌ها به قلب دشمن زده‌اند. خوشا به حالشان! سقوط هواپيماها تصاعدي بالا مي‌رود. تا اهواز اخبار را تعقيب مي‌كنم. رزمندگان حدود 20 هواپيما را انداخته‌اند؛ خدا بده بركت!

* 23 دي 1365
راننده ميني‌بوس كرايه‌اي كه ما را به پادگان مي‌آورد، ضمن چند فحش آبدار به صدام و حاميان او مي‌گويد:
- اون بي‌پدر، ديشب خونه ما رو بمباران كرد، اما خوشبختانه كسي نبود!
شب را پادگان دو كوهه مي‌مانيم و صبح زود با سرويس صلواتي عازم خط مي‌شويم. بين راه توقف در ايستگاه صلواتي و شربت و آش و خرما و چاي، و خلاصه دلي را از عزاي گرسنگي نجات داديم.
پيرمرد ميزبان در حال چاي آوردن شعار مي‌دهد:
دم به دم بر همه دم بر گل رخسار محمد (ص) صلوات
و بقيه:
اللهم صل علي محمد (ص) و آل محمد (ص)

به مهران مي‌رسيم. در مدخل ورودي اسماعيلي را مي‌بينم، با همان صفا و صميميت و خلوص و همان تويوتاي رنگ و رو رفته. با اينكه خسته است و نوبت كارش تمام شده ولي مرا به مقر مي‌رساند. وقتي مي‌گويم: "خسته‌اي، مزاحم نشوم. " جواب مي‌دهد: "اولا دشمنت خسته است ثانيا در برگشت چند كيسه نان خشك را برمي‌گردانم، ثواب دارد. "
از پيچ و خم راه با سرعت عبور مي‌كنيم. در كنار جاده خودروهاي منهدم شده و سوخته دشمن ديده مي‌شوند. بچه‌هاي تبليغات اين شعارها را بر روي آنها نوشته‌اند: اثر مقاومت - اثر ايثار - اثر خون - عاقبت تجاوز.
به مقر مي‌رسيم، همين كه اسماعيلي خداحافظي كرده و مي‌رود، خمپاره‌اي "جهت خير مقدم "‌جلويم زانو مي‌زند! اگر دير جنبيده و دراز نكشيده بودم، خمپاره درازكشم مي‌كرد. جايتان خالي! ناراحت نشويد، چون به قول بچه‌ها تركش كليد بهشت است و من مي‌گويم تركش شفا و درمان دردهاست. وقتي تركش تن را مي‌شكافد، گناهان همراه خون بيرون مي‌ريزد و به دنبالش هم زنگارهاي دل از وجود آدمي. مي‌گوييد نه امتحان كنيد!
به دو سنگر مي‌روم. بچه‌ها به استقبال مي‌آيند، با همان شور و حال و سلام و صلوات هميشگي. گمان مي‌كردم بچه‌ها به خط زده‌اند و من جا مانده‌ام، ولي نه، هنوز نرفته‌اند. اما از ماندن به شدت رنج مي‌برند و كلافه‌اند تا جايي كه امروز "ارژنگيان " قهر كرد و جهت اعتراض به سر سفره غذا حاضر نشد! حق هم دارند، آخر آنان براي رفتن آفريده شده بودند نه براي ماندن.
در پشت چهره شاداب بچه‌ها غمي پنهان ديدم، غم فراق، غم از دست دادن "مهدي زنديه ". آن جوان كم حرف و ساكتي كه با سكوت حرف مي‌زد، امروز جايش در ميان جمع خاليست. به فكر فرو مي‌روم و گذشته را مرور مي‌كنم. باور كردني نيست! يادش به خير! اهل تقوا بود و در فضاي مكوتي شب، شب زنده‌دار، و به وقت رزم سربدار. مهدي باهوش بود و مؤدب، به طوري كه در مدرسه، معلم و مدير با او انس گرفته و حاضر نبودند او را به مدرسه ديگري ببرند. به زبان ديگر، او دكتر و مهندس بالقوه بود كه مي‌توانست مسير تاريخ فردا را عوض كند... چه مي‌گويم، او امروز كار بزرگتر از فردا را انجام داده است: به خون نشستن و فردا را به قيام خواندن. غالبا روزه مي‌گرفت. وقتي گفته مي‌شد چرا در روزهاي گرم و بلند تابستان آن هم بين امتحانات روزه مي‌گيري، مي‌گفت:
- وقت تنگ است. شايد ديگر فرصتي براي روزه‌هاي قضا نباشد.
وقتي از شهادت سخن به ميان مي‌آمد،‌ سر به زير مي‌آورد و اشك در چشمانش حلقه مي‌زد. آنقدر خوب و دوست داشتني بود كه "مهدي پور " - مسئول دسته - به ديگران مي‌گفت: "مثل مهدي خوش اخلاق و خوش برخورد باشيد. " وقتي مهدي قاسمي را در خواب مي‌بيند و مي‌گويد: مرا هم با خود ببر. شهيد به او مي‌گويد: من نمي‌توانم تو را ببرم، تو بايد خودت بخواهي و مهدي مي‌خواست و روز بعد رفت.
خواستن توانستن است.
مهدي خوش اخلاق در جبهه بالغ شد. عمليات‌هاي بدر، والفجر - 8 و كربلا - 1 را چشيد و عاقبت در بلندي‌هاي قلاويزان مرز ديدار را شكافت.
از ديشب دوباره درس تمرين و رياضت را پي گرفتم. همان شب اول برايم پست گذاشتند. در كنار ارژنگيان و تيربارش بودم. طبق معمول شليك‌هاي بي‌امان گلوله‌هاي رسام دشمن و منور و خمپاره‌ها و ... همراه تاريكي شب مي‌آمدند.
صادقي به سنگر آمد و گفت: بچه‌ها درست گوش كنيد. ببينيد آنها با شليك تيربار، آهنگ پلنگ صورتي را مي‌زنند. عجب درست مي‌گفت: تق تق تق تق تق ... تعجب هم ندارد. از سنگرهاي ما آواي قرآن بلند است و از محل اختفاي آنان آواز و ترانه. در پيام‌هايشان به يكديگر وعده و وعيد شكمي مي‌دهند. زن‌ها را براي كار بيسيم به جبهه مي‌آورند. سنگرهايشان پر است از ديدني‌ها و نوشيدني‌هاي حرام.

* 26 دي 1365
امشب را با كمانكش پاسبخش هستيم. بچه ورامين است. كمانكش جوان رشيد و بي‌باكي است كه ترس از او وحشت دارد. هر وقت نوبت "پاس‌ " من با او مي‌افتد اشهدم را مي‌گويم. معمول چنين است كه در تاريكي مطلقي كه فاصله يك متري ديده نمي‌شود به هنگام سركشي و نزديك شدن به پست مي‌بايست اسم شب را گفت تا بچه‌ها تو را به جاي دشمن هدف قرار ندهند. ولي او سينه را سپر كرده بي‌توجه به ايست بچه‌ها به جلو مي‌رود. تا جايي كه يك شب مصطفي گلنگدن را كشيد و خواست شليك كند كه كمانكش صبور و متبسم گفت: جرات داري بزن. اين بود كه وقتي راه پرپيچ و خم و تاريك كانال را طي مي‌كرديم ده- بيست متر از او فاصله مي‌گرفتم.

* 27 دي ماه 1365
ساعت 10 صبح است. ماشين تداركات آمده و يك بند بوق مي‌زند. قلعه وند مي‌رود تا غذا بياورد. او خادم‌الحسين افتخاري است. خدا خيرش بدهد هميشه در كار خير پيشقدم است. بر عكس من كه به بهانه گزارش‌نويسي از زير كار در مي‌روم.
در اينجا هم نوبت رعايت نمي‌شود مثلا همين امروز. با اينكه فرد ديگري شهردار (خادم‌الحسين) است اما قلعه‌وند پيشدستي نمود و نوبت او را غصب كرد.
امروز همراه غذا يك دسته نامه به سنگر آمده است. پاسخ مجدد بچه‌هاي مدرسه‌اي‌هاست. طبق معمول هجوم بچه‌ها و خواندن و جواب دادند.
در بين آنها نامه جالبي است كه براي افشار آمده. در پاكت را كه باز مي‌كند عكس مرد مسني را مي‌بيند متعجب مي‌شود. نه عكس دوست است و نه فاميل . نامه را به دقت مي‌خواند چيزي دستگيرش نمي‌شود. شايد مال بچه‌هاي ديگر باشد همه را به كمك مي‌طلبد. فايده‌اي ندارد عجب معمايي شده است دوباره مي‌خواند. پس از كمي تلاش و دقت خط ناخوانايش خوانده مي‌شود و معما هم حل. اونوشته است: برادر رزمنده چون من عكس نداشتم عكس پدرم را مي‌فرستم. افشار تازه مي‌فهمد كه اين جواب نامه خود اوست كه به برادر دانش آموزي نوشته بود: اگر توانستي عكسي برايم بفرست و او چون عكس در اختيار نداشته عكس پدر را مي‌فرستد.

* 28 دي 1365
بالاخره انتظار سرآمد و گاه رفتن رسيد. جان محمدي هم به جمع دوستان برگشته است. با اشاره‌اي صدها فرشته به پاواز و پرواز درآمدند. يگان ما جابجا مي‌شود. در يك چشم به هم زدن بچه‌ها بر پشت فانتوم‌هاي سپاه و تويوتا جاي مي‌گيرند. خودروها با شتاب از جا كنده مي‌شوند با اينكه نه چراغي روشن است و نه راهنمايي موجود اما راننده ماهر ما به سرعت و مهارت خاصي مي‌راند و پيچ و خم‌ها را رد مي‌كند. به سوي جنوب مي‌رانيم.
خيلي عجيب است. حال و هواي بچه‌ها را مي‌گويم. عده‌اي بي‌اندازه در اشتياق و التهاب‌اند. مثلا همين برادر "رجبي " محتاط محافظه‌كار. كه به هنگام آمدن بچه‌ها را به سكوت دعوت مي‌كرد و خود لب از لب نمي‌گشود حالا با گفته‌ها و نكته‌هايش نقل مجلس گشته و به قول معروف همه را سركار گذاشته است.
به پادگان دوكوهه مي‌رسيم. صداي مارش نظامي بلند است. بچه‌ها به استقبال آمده‌اند. چنان همديگر را در آغوش مي‌گيرند كه گويي پس از سال‌ها جدايي به هم رسيده‌اند.
سردر محل استقرار گردان نوشته‌اند:
مقدم دلاوران گردان حمزه را خوش‌آمد مي‌گوييم. و در جاي ديگر عروج خونين شهداي گردان مبارك باد.
چلچراغ حجله مقابل ساختمان با اسامي شهدا مزين است. تمثال پرابهت امام بر تارك ساختمان مي‌درخشد. گوسفندي قرباني مي‌شود و سپس حداكثر استفاده از حداقل وقت. حمام، نظافت، شستشوي لباس، نامه، تلفن و استراحت. سري به مخابرات مي‌زنيم. غلغله است. از تلفن صرف‌نظر كرده و به يك تلگراف بسنده مي‌كنم.
خورشيد طلايي مانند نوعروسي از حجله بيرون آمده. بوسه بر چهره طلايه‌داران ظفر مي‌زند. بلندگو بچه‌هاي گردان را فرا مي‌خواند. پس از يك راهپيمايي مختصر در كنار خاكريزي روي زمين مي‌نشينيم و سراپا گوش مي‌شويم. برادر اميني آمده است و به بچه‌ها مژده حركت مي‌دهد. مژده پيروزي.سوژه‌هاي جالبي براي عكس است دوربين را روي رگبار مي‌گذارم اما فايده ندارد. مگر مي‌شود اين همه عظمت و شكوه را به تصوير كشيد. اصغري آخرين عكس يادگاري را با سهرابي مي‌گيرد. به سراغ جان محمدي مي‌روم. به سختي تن به عكس مي‌دهد. با ديدن من مي‌گويد:
اين قدر فيلماتو حروم نكن بابا. هنوز صحنه‌هاي جالبي در پيش داريم چند حلقه هم بذار واسه خط درگيري و پرواز بچه‌ها.
حدود ساعت 2 عازم مي‌شويم، پاسي از شب گذشته به محل نامشخصي مي‌رسيم. چشم كار نمي‌كند. تاريك است و سياه. مانند هميشه سفارش به تقوي و صبر و استقامت و سپس بيان تجربه و در پايان توكل كردن و تسليم محض خدا شدن و جمجمه سر را به او سپردن و بالاخره در درياي خون شنا كردن و به ساحل نجات رسيدن، خوض الغمرات الي الحق.
پس از ابراز مراتب حمد و سپاس و اعلام آمادگي توسط يكي از پيرمردان جان بر كف گردان، برادري در سوگ همسنگران شهيد چنين مي‌سرايد:

ما از سفر برگشتگانيم
داغ شهيد بر سينه داريم
و بچه‌ها جواب مي‌دهند:
واويلا واويلا آه واويلا
مهدي شد عازم ميدان
به جنگ آن قوم نادان
ببين مادر شدم داماد سنگر
بدست قوم ملعون ستمگر
واويلا واويلا آه و واويلا

و به اين ترتيب اسامي شهدا در لابلاي اشعار گنجانده مي‌شود.
بعد از صرف غذا با يك ضرب‌الاجل به خط مي‌شويم، شور وحالي شگفتي است از همراهي مي‌پرسم اينجا كجاست؟ مي‌گويد: گفتن نگو، بچه‌ها ياد گرفته‌اند كه اطلاعاتي برخورد كنند و اصطلاح گفته‌اند نگو را در حد افراط به كار مي‌برند.در برابر هر سوال پيش پا افتاده‌اي حتي اگر ندانند مي‌گويند گفتن نگو. تا جايي كه به طنز كشيده شده است اگر بپرسي غذا چي خوردي؟ مي‌شنوي گفتن نگو.
حال كه صحبت از اصطلاح شد بد نيست اشاره‌اي هم به فرهنگ و ادبيات و اصطلاحات و واژه‌هاي اين مدرسه كنيم در اين وادي وقتي مي‌خواهند به زبان ديگري بگويد التماس دعا مي‌گويند ما را هم در خشاب‌هاي 40 تايي نماز شب بذار و شليك كن.
وقتي مي‌پرسي خبر از كجا آمده؟ مي‌گويند راديو بسيج گفته است.
به وقت خداحافظي مي‌گويند: خداحافظ امام.

اشعار مدرسه هم ساده است. به صافي و سادگي شاعرش :

بنال اي بنز ده تن زير پايم
كه من عاشق به خاك كربلايم
دريغ از راه دور و شرم بسيار
تو بار آب داري من گنه بار
برم اين آب را بهر عزيزان
به سنگر با دو چشم اشك ريزان
شده اين شغل بر من افتخاري
كه باشد از ابوالفضل يادگاري
سلام من به عباس آن جوانمرد
كه سقايي نمود و آب ناخرد

وقتي مجروح مي‌شوند و به روي خود نمي‌آورند. مي‌گويند: طوري نيست كه مبادا به آنها استراحت بخورد و به تهران برگردانند. مثل برادر جان‌محمدي كه به زور او را سوار آمبولانس كردند.
وقتي در بيمارستان بستري مي‌شوند هر طور شده فرار مي‌كنند و خود را به جبهه مي‌رسانند. مثل افشار كه با سروكله باندپيچي شده برگشت و مثل موسوي كه در دفتر خاطراتش نوشته بود هر طور شده از چرخ بيمارستان پياده شدم و فرار را بر قرار ترجيح دادم.
البته چندي نگذشت كه تركشي ديگري دوباره او را روانه بيمارستان كرد.

* 29 دي 1365
منورهايي كه آن دورها سوسو مي‌زنند فاصله تقريبي ما را با خط نشان مي دهند. منور كه چه عرض كنم لوستر و چلچراغ. فرمانده مي‌گويد: اينها منورهاي خوشه‌اي است كه به مدت يك ربع ساعت در هوا مي‌مانند. صدام خيال مي‌كنه با اين كارها مي‌تونه روزگار سياه خودشو روشن كنه و از حمله رزمندگان جلوگيري كنه.
بچه‌ها آستين ها را بالا زده مشغول علم كردن خيمه‌ها مي‌شوند. عده‌اي با بوته‌هاي صحرا آتش روشن كرده‌اند و دور آن گپ مي‌زنند و عده‌اي ديگر نماز مي‌خوانند و راز و نياز مي‌كنند.
ديشب با نقطه صبح به پايان رسيد. اكنون زيارت عاشورا برقرار است، دلچسب‌تر از هميشه. هرچه به خط نزديكتر مي‌شويم. دلها بيشتر مي‌شكند و اشك بيشتري جاري مي‌شود. اكثر صحبت ها پيرامون كربلا و شهادت و پيروزي است و اكثر نوشته‌ها در باب وصيت و خاطره و حساب و كتاب.
راديوي كوچك را روشن مي‌كنم باز هم مارش حمله. بچه‌ها از خوشحالي بال درمي‌آورند و با صداي خود مارش را همراهي مي‌كنند. از چادر بيرون مي‌آيم. برادر باقرزاده كه چون من به درد نوشتن گرفتار است آن طرف‌تر ميان بوته‌ها خلوت كرده و حرف دل را مي‌نويسد. حلقه فيلمي از "احساني " گرفته در دوربين مي‌گذارم. احساني از بس به بچه‌ها گفته عموجان به "عمو " معروف شده است. هر وقت دوربين در دستم باشد مي‌گويد: يه عكسم از ما بگير. و وقتي قلم و دفتر را مي بيند به مزاح مي‌گويد: عموجان اسم منو هم تو دفترت بنويس يادت نره.
آقا نعمت جان محمدي يك لحظه قرار ندارد. گويا به دنبال گمشده‌اي مي‌گردد! مرتب با بچه‌ها درد و دل مي‌كند. به من كه مي‌رسد مي‌گويد بالاخره ما نبايد بفهميم تو چي مي نويسي؟ مي‌گويم: گفتن نگو!
آواي دلنشين اذان، صفوف نماز جماعت را شكل مي‌دهد. طلبه جوان و اهل درد گروه كه خود رزمنده‌اي مجرب است بين دو نماز موعظه مي‌كند و بچه‌ها را تا فراسوي مرز شهادت پيش مي‌برد. پس از نماز به مناسبت سومين روز رحلت بانوي بزرگ اسلام حضرت فاطمه زهرا مراسم عزاداري و نوحه خواني برقرار مي‌شود و بچه‌ها لباس ها را درآورده به قول افشاري سينه "مشتي " مي‌زنند. حال كه نام افشاري به ميان آمد جا دارد يادي هم از آن همسنگر مجروح بكنيم. كه جايش در ميان بچه‌ها خاليست. او در تهران از من پرسيد: اگر گفتي دلم هواي چه چيزي كرده؟ گفتم: يك قوري چاي داغ. با لبخندي گفت: نه ! فكر كردم شايد استراحت و خواب مد نظرش باشد. آهي كشيد و گفت: "الان مدتهاست كه دلم گرفته. دوست دارم برم اردوگاه در جمع بچه‌ها يك مراسم دعاي دِبش راه بندازيم و سينه جانانه‌اي بزنيم و... "
امشب جايش واقعا در ميان عزاداران خاليست تا دلي از عزا درآورد.

***
شايع شده كه عمليات تمام شده و گردان ما وارد عمل نخواهد شد. در اولين صبحگاه شايعه خنثي مي‌شود فرمانده مي‌گويد:
-چه كسي گفته عمليات تمام شده؟ تازه اول كار است. ما درنوبتيم. انشاءالله لحظه موعود نزديك است.
سپس به بيان مختصري از عمليات شب گذشته مي پردازد و مي‌گويد:
- من خودم آنجا رفتم و از نزديك ناظر جريان بودم. ديدم كه دشمن بيش از هر زماني ذليل و خوار است. همين قدر بگويم كه خسارت دشمن از والفجر-8 به مراتب بيشتر بوده و اين جز لطف خدا نبوده و نيست.
گوشم به صحبت فرمانده است ولي چشمم نوشته‌هاي پشت لباس بچه‌ها را دنبال مي‌كند كه مبتكرانه طراحي كرده بودند:
من مشتعل خاك حسينم- محبان حسين رهسپاريم با خميني تا شهادت- عاشق كربلا يا مهدي يا ثارالله -ديدن وجه خدا هست مرا آرزو يا زهرا- هرچه خدا خواست همان مي شود-مي روم تا انتقام سيلي زهرا بگيرم- ما وارثان خون ثارالله عشقيم پرچم بدوش ماست ما خونخواه عشقيم- من عاشق ثارالله‌ام.
با صلواتي مراسم به پايان مي‌رسد حالا با خيال راحت به چادر برمي‌گرديم.
بسته‌هاي زيادي از پسته و كشمش اهدايي دانش آموزان رسيده است. سور و سات رو به راه است. موشك‌هاي آرپي‌چي بين بچه‌ها تقسيم مي‌شود. همه داوطلبانه علاوه بر تجهيزات خود تعدادي موشك برداشته در كوله جابه جا مي‌كنند. تجربه مي‌گويد سلاح آرپي‌جي بيش از هر سلاحي كارساز خواهد بود. هرچند كه درخط مقدم به همت برادران تداركات انواع سلاح‌ها فراوان است ولي كار از محكم كاري عيب نمي‌كند.

* 30دي 1365
امروز هم اضطرارا بچه‌ها را به صبحگاه مي‌خوانند. گويا مسئله مهمي پيش آمده! معمولا به خاطر حمله هوايي مراسم كمتر برگزار مي‌شود:
-گردان به احترام قرآن خبر دار، اعوذبالله من الشيطان الرجيم. بسم الله الرحمن الرحيم. و ما رميت اذرميت...
آنگاه برادر اميني مي‌گويد: "روز گذشته آقاي رفسنجاني و عده‌اي از فرماندهان به خدمت امام شرفياب شدند. امام عزيز به شما سلام رساندند. ايشان از پيروزي‌هاي اخير خيلي خوشحال و راضي بودند و پيامشان اين است كه دشمن سخت به ضلالت افتاده و شما بدون وقفه به رزمتان ادامه بدهيد. انشاءالله پيروزي نزديك است ما بايد هر شب به خط بزنيم و... ".
با شنيدن اين سخن شور و ولوله‌اي در بچه‌ها افتاد:
- دمش گرم
- جانمي جان، برو كه رفتيم.
- بهت نگفتم اسلحه رو بيار، احتمال داره بريم.
- بنده خدا، شب به خط مي‌زنيم.
- خب الان مي ريم كه شب برسيم.
حسن كه دستپاچه شده از جان محمدي اجازه مي گيرد تا تفنگش را بياورد و آقا نعمت مي‌گويد: "عجله نكن، اگه خواستيم بريم يه فرصتي واسه جمع و جور كردن بهتون ميدن ". با فرستادن صلواتي براي سلامتي فرمانده دوباره سكوت برقرار مي‌شود و او ادامه مي‌دهد:
- هيچ عجله نكنيد، مغرور نشويد. هر لحظه هدايت را از خدا بخواهيد. اهدنا الصراط المستقيم. بودند كساني كه اينجا قال كردند و آنجا كپ. توكل بر خدا داشته باشيد و صبر كنيد به زودي نوبت ما هم مي‌رسد.
اين هم خود يك نوع زندگي است. اگر بخواهي جانت را بدهي و خود را به گلوله بسپاري بايد نوبت بگيري! همه جاي مدرسه اينچنين است ازجارو كردن گرفته تا بعثي كشتن. به طور مثال همين ديروز وقتي از گرد راه رسيدم و كلنگ را از دست زماني گرفتم تا در كندن كانال كمكي كرده باشم دستي از پشت آمده مرا به طرفي كشاند كه:
- برادر مثل اينكه صفي يه‌ها!
آفتاب دلچسبي به اردوگاه تابيده است. همراه با نسيمي جانفزا و نوازشگر. مارش و پخش ابيات عرفاني و حماسي حكايت از استمرار مراحل عمليات دارد. همانطوري كه فرمانده گفته بود بچه‌ها هر شب به خط مي‌زنند. خدا توانشان را افزون كند كه اين طور امان از دشمن مي‌گيرند.
دفتر و دستكم را زيربغل گذاشته از شلوغي مي‌گريزم. گوينده راديو با لحني موثر مي‌گويد:
- تاريخ را دوباره بنويسيد، تاريخ را با خون بنويسيد با خون عزيزان و...
حاج مروتي پيرمرد گروه، وقتي مرا در حال نوشتن مي بيند كاغذ و پاكتي مي آورد تا برايش وصيت‌نامه بنوسيم. ساده شروع مي كند و مختصر و مفيد به پايان مي‌برد. در قيامت اگر هم كمتر داشته باشي راحت‌تر از پل صراط عبور مي‌كني.
برادر كمانكش از كنارم رد شده مي‌گويد: بالاخره يك عكس در غروب از ما نگرفتي؟
باز هم به او وعده مي‌دهم. اما مقصر خود اوست كه وقتي هوا تاريك شده و سرخي آن از بين مي‌رود به سراغم مي‌آيد. نيم ساعتي بعد بايك غريبه كه ضبطي به همراه دارد به طرفم مي آيد و مي‌گويد: اين برادر مسئول ضبط و ثبت وقايع است. دنبال فردي مي‌گشت كه از تجربه زيادي برخوردار باشد من تو را معرفي كردم. گفتم: اتفاقا من هم دنبال ايشان مي‌گشتم!
ساعتي بعد صادقي آمده مي‌گويد: آخر چقدر مي‌نويسي، تو بايد خبرنگار مي شدي، حقت را خورده‌اند!
وقتي سمندريان براي سفارش چاپ عكس پيش مي آيد، به علت رجوع مكرر بچه‌ها كليه عكس ها را با نگاتيو به او مي سپارم و خود را خلاص مي‌كنم. او تقبل مي كند كه عكس‌هاي سفارشي بچه‌ها را در تهران برايشان ظاهر كند. حالا جان محمدي هم آمده است. عكسش را مي‌گيرد و درجا براي خانواده پست مي‌كند.
بچه‌ها براي نوشتن امان نمي‌دهند. مرتب مي آيند و طلب عكس مي‌كنند و به درد و دل مي‌پردازند. به بهانه‌اي بلند مي‌شوم و به جاي ديگر مي‌روم. برادر "امراللهي " را مي‌بينم كه يك ظرف گازوييل آورده، اسلحه‌اش را تميز مي‌كند. من هم فرصت را غنيمت شمرده به او اقتدا مي‌كنم. هرلحظه ممكن است بار سفر را ببنديم. تازه دل و روده اسلحه را بيرون ريخته بودم كه صدايي مرا به خود خواند. برمي گردم و رضا را مي‌بينم. باور كردني نبود. پسردايي‌ام. با اينكه تازه مجروح شده بود اما به جبهه برگشته است. باورم نمي‌شد كه به اين زودي بتواند برگردد. دواي درد بچه‌ها اينجاست. جايي نيست كه آشنايي به چشم نخورد. تاكنون خيلي از همشهري ها را ديده‌ام. از جمله جعفر و رضا و مرتضي و قاسم و... خداحفظ شان كند.
هنوز كارم تمام نشده كه برادر "رجبي " دوان دوان به سراغم مي آيد. مرا به گوشه‌اي مي‌كشد. ملتمسانه مي‌گويد: "اگر ممكنه چندتا عكس از من و همشهري‌هايم بگير. آخه اونا مال گردان ديگه هستن. ممكنه ديگه اونارو نبينم. از بس مرد باصفايي است نمي‌توانم رويش را زمين بزنم. همراهش مي‌روم. ماشاءالله يك گردان فاميل دارد. چاره چيست؟ بايد دوربين را روي رگبار گذاشت. شروع مي‌كنم. هنوز عكس از عمو نگرفته پسرعمو مي‌آيد و به دنبال آن پسردايي سرمي‌رسد و هنوز تكمه را فشار نداده پسرخاله ظاهر مي‌شود و سپس ايل و تبار ديگر. شايد به او الهام شده كه برنخواهد گشت.
برمي‌گردم. در راه بچه‌ها را مي‌بينم كه با فرستادن صلوات‌هاي پي در پي از تداركات جوراب و دستمال و پيراهن و كفش و كلاه مي‌گيرند. صلوات پشت سر صلوات. در اين وادي همه چيز صلواتي است دكترش، ماشينش، حمامش، خوردو خوراكش، سلماني‌اش و حتي تشويق و جريمه‌اش. چه زيباست برپايي حكومت صلواتي در جامعه. آن وقت است كه به خياطي مي‌روي و پيراهني به 50 صلوات مي‌خري. خياط از كفاش و كفاش از بقال و او از قصاب و... همه به اندازه وسعشان كار مي‌كنند و به اندازه نيازشان برمي‌دارند. همه به وظيفه خود آشنا هستند. هيچ احدي از زير كار فرار نمي‌كند. وجدانشان قاضي است و امام از آنان راضي و... به هر حال مي‌توان گوشه‌اي از آن مدينه فاضله را در اينجا ديد و تجربه كرد. بگذريم پتو را زير بغل زده به جاي دنجي براي نوشتن پناه مي‌برم. ظهر شده است.
دست به نوشتن نبرده‌ام كه، بومب، بومب.... ته ته تق و به دنبال آن:
- بچه‌ها بياييد بيرون چادر!
- يالا بيا بيرون، پناه بگير، برو تو چاله!
- بيا پشت خاكريز... بجنبيد!
بله... سرو كله هواپيماهاي دشمن صهيونيستي پيدا شده است. خدابه داد برسد! بچه‌ها هر يك به دنبال جان پناه اين سو و آن سو مي‌دوند. پدافند به صدا درمي‌آيد. قسمت نخلستان بمباران مي‌شود. دود غليظي محيط را پوشانده. عده‌اي بي خيال و بدون واهمه به تماشا ايستاده‌اند. همانگونه كه در تهران وقتي هواپيماها مي‌آيند مردم به جاي رفتن به زيرزمين به پشت بام‌ها مي‌روند.
آنها را مي شمارم، نه يك دوتا... يك اسكادران آمده‌اند. با نگاه تعقيبشان مي‌كنم. تفريح خوبي است. مسير بمب ها رادنبال مي‌كنم. كمتر از 10 شماره طول مي‌كشد تا راكت به زمين بنشيند بچه‌ها محاسبه مي‌كنند و تخمين مي‌زنند: 1-2-3-4 ...
- نرو بالاي خاكريز بيا پايين بابا!
- اوناهاش... اَ.. 3تاديگه!
- ايناها... رو به روي خورشيد و نيگا....
- اونا چيه از عقبش بيرون مي ريزه!؟
- اين بار ديگه نوبت ماست. دراز بكش. اگه بريزه يه راست روسر ما مي آد پايين!
- نه بابا.... كپ نكن، رد مي‌‌شه.... -صداي انفجار- ديدي گفتم!
بمب ها خوشه‌اي است و از دل هر يك تعداد زيادي بمب كوچك بيرون مي ريزد.
در همين هنگام سه ميراژ را مي بينم كه با يك ويراژ به طرف ما سرازير مي‌شوند. به بچه‌ها مي‌گويم: اين دفعه درست روي سرماست. دراز بكشيد. اين را از روي تجربه مي گفتم. همانطور هم شد. سرم را ميان دو دستم مي‌گيرم و اشهدم را مي‌گويم. با تمام وجودم مي شمارم: يك- دو- سه- چهار-پنج- شش- هفت- هشت- نه- ده.... ولي خبري نشد. نفسم بند آمد اما صداي انفجاري نيامد. در اين فكر بودم كه شايد عمل نكرده باشد. برادر احمدي از آن سوي خاكريز فرياد زد: "بچه‌ها بلند شيد عمل نكرد ".
زير اين همه بمب و انفجار فقط نبودن دوربين بود كه مرا نگران ساخته بود، جايش بسيار خالي بود تا بمب ها را روي هوا شكار كند. اولين بار بود كه آن را از خودم دور كرده بودم. چند ساعت پيش آن را به برادر "احد " دادم تا در نخلستان‌هاي اطراف عكس يادگاري بگيرد. به هر حال خدا كند لااقل او چند عكسي گرفته باشد.
حدود ده دقيقه‌اي است كه ميراژها رفته اند اما "رجبي " همچنان درازكش است! ظاهرا پايان ماجراست. بچه‌ها تفريح كنان محل اصابت كاليبرها را به هم نشان مي‌دهند. وقت نماز است. بي معطلي براي وضو به طرف آب مي‌روند تا فضيلت نماز جماعت اول وقت را از دست ندهند. صف وضو تشكيل مي‌شود. برادر رجبي هنوز هم سر به هوا راه مي رود و دنبال هواپيما مي‌گردد. گويا شستش با خبره شده كه آنها به زودي برمي‌گردند. درست حدس زده بود. هنوز وضوي سومين نفر تمام نشده كه فرياد مي‌زند: بچه‌ها اومدند، اومدند، اوناهاش!
تردد كركس‌هاي آهنين وقفه‌ها را تبعيد كرده بود. بچه‌ها متفرق مي‌شوند.
برادر رجبي در چند متري ما روي زمين دراز كشيده است. سادگي را از حد گذرانده به من مي‌گويد: دستمال گردنت رو باز كن تا گراي اينجارو نگيره! من هم مي‌گويم: آمدن هواپيماها به خاطر دستمالي است كه تو به كمرت بسته‌اي! و او بدون درنگ دستمال را باز مي‌كند! رجبي پدر مهربان و شوخ طبعي است كه نه تنها از بچه‌ها به خاطر اداي كلمات وارونه‌اش نمي‌رنجد بلكه با تكرار آنها آسمان روحيات بچه‌ها را با طراوت مي‌كند. خداخيرش بدهد همه جا باعث خنده و شادي بچه‌هاست. خدا مي‌داند وجود اين برادران پاك و باصفا در اينجا چقدر ارزشمند است. خدا همين ها را مي‌طلبد. اينها محيط را از خستگي و خشونت به دور مي‌آورند و به جبهه شور و نشاط و زندگي مي‌بخشند.
... رجبي به بولدوزري كه كنار چادر پارك شده اشاره مي‌كند و مي‌گويد: آخه صاحب اين "برزيدل! " كيه يكي بره بگه بيان ببرندش ديگه.
- چرا خودت نميري؟
- آخه من...!
لحظاتي بعد در حالي كه زير بوته‌اي دراز كشيده اشاره به پيراهن سفيدي كه در دو متري‌اش روي بوته‌اي پهن است مي‌كند و به ما كه در 15 متري آن هستيم مي‌گويد: يكي بياد اين پيرهنو از اينجا ورداره! بچه‌ها نمي‌دانند كه در اين موقعيت حساس از بمب ها بترسند يا از دست رجبي بخندند. يكي از بمب‌هاي صدام پاي نخل نشست و عمل نكرد. وقتي كه او پشت خاكريز مي رود تا از بمب ها در امان بماند به جاي اينكه به جهت بمب ها نگاه كند كه به چه سمتي مي روند فقط و فقط به هواپيما مي‌نگرد برايش مطرح نيست كه به كدام طرف مي‌ورند. اگر هواپيماها سمت چپ خاكريز باشند به سمت راست شيرجه مي‌زند! و بالعكس خب اين بار به خير گذشت از اين همه بمباران و كاليبر و سر و صدا و برو و بيا، فقط پاي برادر "خراساني " مجروح شده است.
رجبي طبق معمول بر بالاي خاكريز رفته آماده اذان گفتن مي شود. زبانش اذان مي گويد و چشمانش به دنبال هواپيما آسمان را مي پايد. دلش را نمي دانم: الله اكبر، لا اله الا الله... عجلو بالصلوة... در يك چشم به هم زدن وضوها ساخته، صف ها آراسته و قامتها بسته مي‌شود. الله اكبر... نماز ظهر...
هنوز ركعت اول تمام نشده بود كه دوباره هواپيماها آمدند. اي داد بي داد! حالا چه بايد كرد؟ حتما نماز به هم مي‌خورد. من كه هنوز قامت نبسته بودم مردد مي‌مانم. كمي صبر مي‌كنم شايد نماز را بشكنند! خود نماز كه "شكسته " است اين را هم بشكنند ديگرچه مي‌ماند؟! به چهره "باقرزاده " پيش نماز نگاه مي‌كنم. خم به ابرو نمي‌آورد. به قول برادر "زماني " تازه رفته تو حال. باور كنيد آنچنان كلمات را آهسته و با طمأنينه و از ته دل بر زبان مي‌راند كه نصف جان شدم!
خودم را با فكر نماز امام حسين در عاشورا دلگرم مي‌كنم كه زير رگبار تير اقامه كرد و خم به ابرو نياورد. مگر معراج مؤمن نماز نيست؟ دل را به دريا زده قامت بستم. بالاخره سر نماز رفتن هم خود سعادتي است.
به هر تقدير نماز هم تمام شد و كوچكترين صدمه‌اي به بار نيامد. فقط من در اين "امتحان قوه " اگر نگويم رفوزه شدم، تجديدي آوردم آن هم به نوعي كه بدون ارفاق، مردودي‌ام حتمي است. به قول شهيد بزرگوار آيت الله مدني: "خدايا با عدالتت به حسابم نرس، با رحمتت با ما كنار بيا ".
پس از صرف ناهار همراه برادر متين و موسوي و احمدي به مكان بمب‌هاي عمل نكرده مي رويم تا عكس بگيريم. از كنار حدود 10 بمب با احتياط رد مي‌شويم. همه با خجلت و شرمندگي سر در دل خاك فرو برده‌اند. به دليل خطري بودن منطقه به ديدن و عكس گرفتن از همين مقدار بسنده كرده به امر متين به چادر برمي‌گرديم تا گروه تخريب را براي خنثي كردن مطلع سازيم.
امشب هم بچه‌ها دعاي توسل برقرار كرده و نوحه و سينه زني مفصلي به راه انداختند. شور و حال بي‌سابقه‌اي است. فانوس ها را خاموش كرده‌اند و بر سر و سينه مي‌زنند و دم مي‌گيرند: حسين جان كربلا، حسين جان شهادت، حسين حسين.
رجبي مثل ابر بهار مي‌گويد. صداي ناله و استغاثه‌اش به آسمان بلند است همه يكپارچه هاي‌هاي اشك مي‌ريزند. دلم مي‌گيرد. سري به بيرون چادر مي‌زنم تاريك تاريك است. شبحي را مي بينم، از قد بلند و رشيدش مي فهمم "قلعه وند " است. صدايش مي زنم. خود اوست. با همان لبخند هميشگي‌اش مي‌گويد: منم. او به تماشاي رقص منورها و آتش توپخانه‌ها نشسته است. گوشش به نوحه‌سرايي و دلش خدا مي‌داند كجاست؟! در كنارش مي نشينم. مي‌گويد: خط مقدم چه غوغايي است خدا به داد بچه‌ها برسد. علي واقعا دلش براي آنجا لك زده بود. يك لحظه آرامش و قرار نداشت.

ادامه دارد...

ويژه نامه " شب هاي قدر كربلاي 5 " در خبرگزاري فارس(28)-1

 
 
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها