پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.
پنج شنبه 7 بهمن 1389 6:26 PM
وحشت افسرعراقي در وزارت دفاع يكي از سربازان منقضي خدمت سال 57 از استان فارس به نام آقا ماشاالله هم بود كه پايان خدمتش را گرفته بود و به عنوان بسيجي خدمت ميكرد. او در ميمك به اسارت دشمن درآمده بود؛ بدين صورت كه رزمندگان اسلام حملهاي داشتند و منطقهاي را از دشمن گرفتند و دوربين ديدهباني كه آنجا نصب شده بود، به دست توانمند بسيجيان اسلام به غنيمت گرفته شد. دشمن ميخواست در آن منطقه پاتكي داشته باشد. بعد از مدتي فقط يك نفر مانده بود و او نيز ماشاالله بود كه وقتي ديده بود در محاصره است، خود را از بالاي صخره به پايين پرت كرده بود و بر اثر ارتفاع زياد، يكي از پاهايش از مچ شكسته يا در رفته بود. زير صخره با آن پاي شكسته و بدن مجروح مدت سه روز خود را مخفي ميكند؛ مجبور ميشود براي رفع تشنگي از ادرار خودش استفاده كند و بعد كه به اسارت درآمده بود، بر اثر ضرب و شتم مختصر، رمقي هم كه داشت، از دست داده بود. او را آوردند و در سلول مجاور ما انداختند. به قول ما ايرانيها، ناي حرف زدن و ناله كردن هم نداشت. همان شب حدود ساعت 12:30 يكي از افسران بعثي را براي چند ساعتي به خاطر اينكه تنبيهش كنند، درون سلول انداختند. حدوداً ساعت يك نيمه شب بود كه افسر عراقي زنداني، از دست ايرانيها فرياد ميزد و ميگفت: مرا نجات دهيد. اين پاسدار ايراني مرا امشب خفه ميكند و نميگذارد تا صبح زنده بمانم. ما چند نفري هم كه در سلول كناري بوديم، از خنده شب بسيار خوبي داشتيم. آنقدر اين سخن براي ما جالب ود و براي دشمن مايهي آبروريزي، كه نگهبان زندان كه درجهداري بود از بچههاي بغداد، ميآمد و آهسته كنار سلول، پشت پنجره به آن افسر بعثي فحش ميداد و ميگفت: " فلان فلان شده ! اين پايش شكسته و قدرت تكان خوردن ندارد. چرا اينطور مايهي آبروريزي ميشوي؟" و ميرفت. ولي دو مرتبه افسر عراقي با صداي بلند داد ميزد: اگر امشب در اين سلول بمانم، اين ايراني مرا ميكشد. آخر سر، نگهبان كه اسماعيل نام داشت، به سراغ افسر رفت و ميخواست ساكتش بكند؛ ناگزير شد سري هم به ما بزند كه ميخنديديم. او ميگفت: ابوترابي ! سربازان و بسيجيان شما در جبههها چه كردند كه ترس و دلهره و وحشت، وجود اين افسر بيشعور ما را كه بيش از چهل سال از عمرش گذشته، فرا گرفته است ! منبع: كتاب حماسه هاي هميشه جلد3 - صفحه: 39