پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.
پنج شنبه 7 بهمن 1389 6:23 PM
نمازجماعت دراسارت
بچههاي حزباللهي در هر اردوگاه كه تبعيد ميشدند، اول كاري كه ميكردند سعي و كوشش آنها بر اين بود كه اتحّاد و وحدت در آنجا حكمفرما شود. عراقيها هم، ضدّ اين بودند. شب و روز در تلاش و كوشش بودند تا تفرقه و نفاق را گسترش بدهند. آنها فكر ميكردند اگر آسير آرامش داشته باشد، به فكر فرار خواهد افتاد. بچهها نيز در اين فكر بودند كه با ياد خدا دلها را آرام كنند و قدم به قدم در اين كار هم موفق ميشدند و جلو ميرفتند به حدّي كه بيشتر وقتها تا چشم نگهبانهاي بدجنسِ حزب بعث را دور ميديدند، نماز جماعت برقرار ميكردند.
نگهبان ميگذاشتيم با آينه از پنجره چند متر اين طرف و آن طرف را ميديد تا سرو كلهي سربازان عراقي پيدا ميشد، با كلمهي رمز نماز جماعت، به فرادا تبديل ميشد. در بين نگهبانان بعثي هم افراد زرنگ و زيركي بودند كه بر همهي اوضاع و احوال اسيران آگاهي داشتند. نيم ساعت مانده به نماز، پشتِ در آسايشگاه ميايستادند و به محض شروع شدن نماز جماعت، بچهها را غافلگير ميكردند و تمامي آسايشگاه را تبيه دستهجمعي مينمودند. چهل و هشت ساعت دستشويي نميبردند. يك هفته از هواخوري محروم ميكردند. دو روز خوراكي را قطع ميكردند.
اولين بار كه ما را در حال نماز جماعت ديدند، چهل و هشت ساعت بدون آب و غذا مانديم و در را نيز به روي ما باز نكردند. بعد از چهل و هشت ساعت آمدند درِ آسايشگاه را باز كردند و همهي ما را به مقرّ فرماندهي بردند. افسر عراقي بود كه قيافهي مضحك و خندهداري داشت، بچهها اسم او را چينگچانگ گذاشته بودند؛ مسئول اردوگاه او را مأمور كرده بود براي بچهها حرف بزند و اتمامحجّت كند كه ديگر كسي در آنجا نماز جماعت به جا نياورد. او فرياد كشيد و گفت: « شما به ميهماني نيامديد، شما به جنگ آمديد ما را بكشيد و ما شما را اسير كرديم و اگر همه شما را به رگبار ببنديم، هيچ قدرتي نميتواند ما را بازخواست كند. بياييد با ما همكاري كنيد. از امروز هر كس بخواهد نماز جماعت بخواند، حكم مرگ خود را امضا كرده است. ببينم در بين شما كسي هست بخواهد مجدداً نماز جماعت بخواند؟! اگر كسي هست، از صف بيرون بيايد تا حساب او را كف دستش بگذاريم. »
بچهها همه متّحد شدند، يكي پس از ديگري جلو رفتند و گفتند: سيدي ما ميخواهيم نماز جماعت بخوانيم. چهرهي او برگشت. انتظار اين وحدت را نداشت. با محبّت حرف زد و گفت: « عزيزان شما ميهمان ما هستيد، بياييد نماز جماعت و دعا نخوانيد تا با شما خوب باشيم. »
اما نماز ما كه قطع نشد هيچ، بلكه روز به روز اتحادمان هم بيشتر ميشد.
منبع: مطالب ارسال شده از طرف مؤسسه ي فرهنگي پيام آزادگان