پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.
پنج شنبه 7 بهمن 1389 6:21 PM
نگاه اسير بسيجي
«خميس»(1)، علي را با خود برد. مسئول عراقي پشت ميز چوبي بزرگش نشسته بود و عكس صدام، بالاي سرش بود. گفت: «شنيدم اذان گفتي» علي گفت: «بله انكار نميكنم».
افسر عراقي لحنش تغيير كرد، صاف توي چشمهاي علي نگاه كرد و با خشونت گفت: «چرا اذان گفتي؟» و بعد براي لحظهاي سكوت كرد. علي هم با ابهت توي چشمهاي افسر عراقي نگاه كرد، مثل آفتاب سوزاني كه به يخ ميتابد، چه چيزي در عمق نگاه اين اسير بسيجي بود؟
بعد علي شعله كشيد، جوشيد، تابيد و محكم گفت: «اين را تو كه مسلماني نبايد بگويي، بگذار يك اسراييلي بگويد، تو چرا اين را ميگويي؟» افسر عراقي در صندلي چرميش فرو رفت.
قطرات عرق را حس ميكرد كه از سر و رويش فرو ميريزد. حس كرد دارد كوچك ميشود، بعد دهانش جنبيد، گفت: «نميگويم اذان نگوييد، بگوييد ولي آهسته، يك وقت ممكن است... » و دوباره سكوت كرد.
1)نام يك افسر عراقي
منبع: مطالب ارسال شده از طرف مؤسسه ي فرهنگي پيام آزادگان