پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.
پنج شنبه 7 بهمن 1389 6:20 PM
نسخه ي عجيب چون تا اندازهي به خلق و خوي مأموران، درجهداران و افسران حزب بعث آگاهي داشتم، سعي ميكردم كه سركارم به هيچ وجه با دكتر و درمانگاه اردوگاه نيافتد. آخر اردوگاه اطاقي را به شكل درمانگاه درآورده بودند و بيماران اورژانسي را در آنجا درمان ميكردند. منبع: مجله فكه - صفحه: 25
آنجا چهار تخت زده بودند؛ دكتر، عراقي بود اما پرستار و مسئول پانسمان و سوزن از اسرا بودند. دكتر هم ثابت نداشت. ستوانيك عراقي بود كه به او دكتر ميگفتند او هم روزي نيم ساعت ميآمد اسيراني كه از قبل وقت گرفته بودند را معاينه ميكرد و نسخه مينوشت و ميرفت.
يك روز دل درد عجيبي گرفتم؛ آن قدر شديد بود كه گريه ميكردم. رفقاي اسير براي من نوبت گرفتند و به زور مرا به درمانگاه بردند. نوبت كه به من رسيد، دكتر بدون اين كه دستم را بگيرد، گوشي روي قلبم بگذارد يا نبضم را بگيرد، تا نگاهم كرد، نسخهاي نوشت و دستم داد. نسخه را به مأمور عراقي نشان دادم. گفت: « با من بيا »
ط چند متري اردوگاه اتاقي بود كه هميشه درش قفل و بسته بود. عراقي در اتاق را باز كرد. چهار اسير در صندلي انتظار به نوبت نشسته بودند. مأمور عراقي گفت: « بنشين تا نوبتت برسد. »
با خودم گفتم: « خدايا اين ديگر چه نسخهي پپيچيدني است؟ »
چند اسير كه نسخه داشتند، با پاي خونآلود از اتاق بيرون آمدند و آنها را به آسايشگاه بردند. نوبت به من كه رسيد، وحشت برم داشت؛ وقتي كه وارد اتاق شكنجه شدم، دو رياليام افتاد كه نسخهام فلك بود.