0

خاطرات آزادگان از دوران اسارت

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.
پنج شنبه 7 بهمن 1389  6:01 PM

قدرت نماز جماعت

يك روز عراقي‌ها تصميم گرفتند كه تمام پيش‌نمازها، مؤذن‌ها و مدرسين قرآن و مسايل شرعي را در آسايشگاه 24 قاطع 3، كه آسايشگاه متخلفين ناميده مي‌شد، بازداشت نمايند. پس از اين اقدام، آن‌ها حتي تماس افراد اين گروه را با برادراني كه در آن قاطع بودند ممنوع كردند.
با خود انديشيده بودند كه اگر اين افراد را از نماز جماعت بازدارند، قادر به كنترل بقيه‌ي اردوگاه خواهند بود. با اين خيال، سرواني عراقي كه «عزالدين» نام داشت و افسر توجيه سياسي ارتش عراق بود، به آسايشگاه مذكور رفت و در مورد برگزاري نماز جماعت به آن‌ها هشدار داد. اما آن‌ها،‌ كه به عنوان سران مذهبي اردوگاه شناخته شده بودند، در مقابل نگهباني‌هاي عراقي هم دست از نماز جماعت برنداشتند.
اين پنجاه نفر را هر شب از اردوگاه بيرون برده و فلك مي‌كردند. در چنين ساعاتي از شب، صداي فرياد الله اكبر و خميني رهبر آن‌ها سكوت غم‌انگيز اردوگاه را در هم مي‌شكست و قلب هر اسير را به درد مي‌آورد.
پس از گذشت 9 شب و مقاومت بي‌نظير اسرا،‌ شب دهم نيز، عراقي ها براي شكنجه‌ي آن‌ها به اردوگاه آمدند. بچه‌ها كه از اين عمل بي‌رحمانه‌ي بعثي‌ها به تنگ آمده بودند و نمي‌توانستند ساكت بنشينند و شاهد جان سپردن هموطنانش باشند، با يك هماهنگي حساب شده، تصميم به مقابله گرفتند.
ساعت 9 شب طبق معمول، بيست سرباز عراقي به داخل اردوگاه ريختند و خنده‌كنان و كابل به دست، به سمت آسايشگاه 24 رفتند. همه‌ي اسرا منتظر بودند كه بچه‌هاي آسايشگاه 24، عكس‌العملي از خود نشان دهند و آن‌ها نيز پشتيباني كنند. پس از باز كردن در آسايشگاه 24، عزالدين دستور داد كه مثل هر شب، اسرا را ده نفر، ده نفر بيرون آورده و فلك كنند، اما اسرا از بيرون آمدن خودداري كردند و او دستور داد كه آن‌ها را داخل آسايشگاه كتك بزنند. سربازان نيز، با بي‌رحمي تمام شروع به شكستن سرهاي اسرا و مجروح نمودن آن‌ها كردند.
در اين وضع، تمام آسايشگاه «الله اكبر» گفته، شعار عربي سر دادند. بچه‌هاي قاطع 3 همگي فرياد «الله اكبر، خميني رهبر» و «الموت لصدام» سر دادند و به اين نيز اكتفا نكرده و تمام شيشه‌هاي آسايشگاه را شكستند. عراقي‌ها با ديدن اين وضع، وحشت زده در آسايشگاه را بستند و به بيرون از اردوگاه فرار كردند. فرمانده‌ي نظامي اردوگاه كه دژخيمي بعثي بود، با صداي بلند به عزالدين مي‌گفت: «گفتم كه نمي‌توانيم جلوي آن‌ها را بگيريم، حالا خوب شد؟» اما ديگر كار از كار گذشته بود.

منبع: مجله فكه   -  صفحه: 17  

 
 
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها