0

خاطرات آزادگان از دوران اسارت

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.
چهارشنبه 6 بهمن 1389  2:24 PM

شهادت اسيران مظلوم

در بغداد بودم كه بعد از مدتي ( مردادماه 1361 ) درگيري به وجود آمد. درگيري به تيراندازي منجر شد و دو نفر از برادران عزيزمان مظلومانه به شهادت رسيدند؛ يكي شهيد محمد سوري بود؛ از اهالي محترم تويسركان و يكي ديگر، برادر عزيزمان شهيد امير باميري‌زاده از اهالي محترم بوشهر.
تعدادي هم مجروح شدند كه تعداد مجروحين حدود 12 نفر بود. البته زمان وقوع اين درگيري، بنده در اردوگاه نبودم؛ چون چند روز قبل مرا برده بودند، بغداد.
وقتي كه درگيري شد، يك افسر بعثي مرا تهديد كرد و گفت: " ابوترابي ! در اردوگاه موصل، شما حزب تشكيل داده‌ايد و بعد از اين كه شما آمدي بغداد، حزبِ تو شورش كرده و درگيري به وجود آمده و افرادي هم كشته و مجروح شده‌اند و ما تو را مقصّر اصلي مي‌شناسيم. "
الآن اسم آن افسر بعثي در خاطرم نيست. قدي بلند داشت و در وزارت دفاع كار مي‌كرد. خيلي هم با شدّت تهديد كرد و رفت. فكر مي كردم فرداي آن روز مرا براي بازجويي خواهند برد؛ ولي دو روز گذشت و خبري نشد. بعد از دو روز همان افسر آمد و خيلي آرام شروع كرد به عذرخواهي كردن. معلوم شد حاج‌محمد، كه فرمانده‌ي عراقي اردوگاه بود، يك فاكس يا تلفن به وزارت دفاع مي‌زند و اطّلاع مي‌دهد كه حزب نبوده و مسأله حزبي هم نبوده و يك درگيري بوده كه بدون تشكيلات حزبي به وجود آمده و ابوترابي هم نقشي نداشته و آن افسر بعثي هم كه دو روز قبل آن‌طور مرا تهديد كرده بود، از من عذرخواهي كرد و گفت: چه كسي اين موضوع را به او خبر داده و اسم حاج‌محمد را گفت.
در ميان فرماندهان اردوگاه‌هاي عراقي، همه‌جور آدمي بود. دو، سه نفرشان ملايم بودند كه يكي از آن‌ها همين حاج‌محمد بود. روزي‌كه مي‌خواستند مرا از اردوگاه به بغداد بفرستند، آرام آمد به راننده مقداري پول داد و گفت: " ابوترابي روزه است. وقتي رسيدي بغداد، افطاري بخر و به ايشان بده ! چون برود زندان، ديگر چيزي به او نمي‌دهند. "

منبع: كتاب حماسه هاي ناگفته   -  صفحه: 53  

 
 
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها