پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.
چهارشنبه 6 بهمن 1389 2:02 PM
سوراخي درسر
وقتي اسير شدم، تنها كلامي كه گفتم اين بود: من يك شاگرد بزازم و يك شب بيشتر در جبهه نبودهام و هيچ اطلاعي ندارم. اما يكي از اسراي مجروح وقتي به هوش آمد، گفت: مسئوليت من با ابوترابي است... با اين سخن، عراقيها با اصرار بيشتري با من برخورد كردند. تهديد كردند اگر صحبت نكنم، سرم را با ميخ سوراخ ميكنند. بعد هم مرا تحويل سربازي دادند و او را مكلّف كردند شب، مانع خوابيدن من شود. آخر شب دوباره سرهنگ آمد و من دوباره جوابهاي اول شب را دادم. او هم ميخ بزرگي روي سرم گذاشت و با سنگ بزرگي روي آن ميزد. صبح هيچ نقطهاي از سرم جاي سالم نداشت و همه جايش شكسته و خونآلود بود.
منبع: كتاب حماسه هاي ناگفته جلد 4