پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.
سه شنبه 5 بهمن 1389 9:47 PM
زيارت اسرا به كربلا و نجف بسمه تعالي منبع: مطالب ارسال شده از طرف مؤسسه ي فرهنگي پيام آزادگان راوي: سيامك عطايي
روزي كه راز خلقت دنيا نوشتــــــــهاند
گل را به نام بلبل شيدا نوشتــــــــهاند
راز و نياز عاشق و معشــــــوق طـور را
صبح ازل به سينهي سينا نوشتـــهانـد
مجنون ندارد ارچه ز ليلي، نشـان ولي
شرح غمش به دامن صحرا نوشتـــهاند
آري، قسم به خدايي كه بلبل را شيدا و مجنون را واله و سرگردان و موسي را «ارني» گوي به طور سينا كشيد. قسم به نام آن كس كه انسان را آزاد آفريد و با تمام آزادگيش به رشتهي محبت دربند كرد. قسم به نام آن كس كه عشق را آفريد و عاشقان را دلسوخته و دلسوختگان را به مرهم وصال تسلي داد. به نام آن كس كه گردنبند محبت را به گردن حسين (ع) انداخت و او را به مسلخ كربلا كشاند تا دل تاريخ را گلگون ساخته و جويي از خون به سوي بي نهايت روان سازد كه در مسير خود شقايقهاي ناشكفته را پرپر كند و همراه خود ببرد و عدهاي را با دل گداخته به اسارت و بند دژخيمان كشد و آنگاه پس از سالها دربهدري و شكنجه و عذاب، اذان حضور دهد، برخي بيايند و عقده دل را در كنار مرقدش بگشايند و رازدل بگويند و با اشك چشم، صحن گرد و غبار گرفتهاش را شستوشو دهند.
يادم نمي رود چه زيبا بود هنگام حركت! آنگاه كه قطار زوزهكشان در غروبي غمانگيز و تاريك به سوي مقصد مقدس خويش روان بود و همهي زائران دلسوخته، گويي روحشان جلوتر ازجسم، مرقد مولايشان را طواف ميكرد. آنها زير لب زمزمه ميكردند: «سوي ديار عاشقان، سوي ديار عاشقان، به كربلا ميرويم به كربلا ميرويم...» عجب درديست اين عاشقي! پرنده سالهاست كه در قفس است، حال كه او را از ميان باغ و بستان عبور ميدهند چشمان خود را بر هم نهاده تا فقط در لحظهي ديدار گل، بگشايد.
آري، هركس به گونهاي مشغول نيايش بود. كسي به مناظر بيرون از قطار نظري نميانداخت. هر چند لحظه يكبار صداي «السلام عليك يا اباعبدالله» به گوش ميرسيد و هركس از خود اين سؤال را ميكرد: آيا راست است؟ به راستي ما را دارند به كربلا ميبرند؟ به كربلاي حسين؟ يعني ما را به زيارت مولامان علي ميبردند؟ پرسشها بيپاسخ مانده بود. بايد چند ساعت ديگر صبر كرد. زمان گذشت و شب عجولانه بساط خويش برچيد و نور روشن خورشيد رهنما و مشايع كاروان گرديد. هرچه به مقصد نزديكتر ميشديم صداي ناله و زاري بيشتر ميشد. تابلوهاي نصب شده در كنار جاده خبر از قرب مقصد ميدادند و گلههاي شتر لحظهاي چند، راه كاروان را سد كرده و با چشمان ريز و لبان زمخت، اهل كاروان را مينگريستند. مقصد، نجف بود و دلها به نام علي (ع) و غمهاي او ميسوخت.
به شهر كوفه نزديك شديم، گويي علي در كوفه ايستاده و با مردم سخن ميگويد كه اي مردم بيوفا! به خدا سوگند كه قلبم را به درد آورديد و جام غم را جرعه جرعه به من نوشانيديد. به نخلستان كوفه رسيديم. آه بميرم! علي در اين مكان سر در حلقهي چاه ميكرد و ميگريست و ميگفت:«يا سريعالرضا، اغفرلمن لا يملك الا الدعاء.»
به حرم رسيديم. به قول آن شاعر ما را به درون راه ميدهند يا نه؟ نميدانم، پس بايد با ديدگان پيش رفت. سينهي گرم زائران، زمين سرد و درگاه حرم را لمس كرد. نميدانم آيا مولا تاكنون اين گونه زائراني داشته است يا نه؟
اشك زلال چشمها با خاك سياه زمين آميخت و شور و هيجان وصف ناپذيري به جان همه ريشه دوانيد. عبارت «علي مع الحق و الحق مع علي» خوش آمدگوي ما بود. به خدا قسم علي (ع) هنوز غريب است. هنوز هم مظلوم واقع شده. هنوز هم ناله و ضجهاش بلند است. درمحوطهي بيروني حرم، فوجي كبوتر به ناگه فرود آمدند. در ميان آنها كبوتري را ديدم كه بالش شكسته بود و به سختي پرواز ميكرد. كبوتر ديگري هم پايش ميان بندهايي گير كرده بود و تقلا ميكرد كه خود را رها سازد، ولي موفق نميشد. نميدانم چرا يكباره خود را با اين دو كبوتر، همدرد احساس كردم، شايد آنان نيز درد ما را ميفهميدند!
همه بهت زده به حرم نگاه ميكردند. آيا اين مرقد علي (ع) است؟ آيا اين مكان مزار حيدر كرار است؟ آه تا چند لحظهي ديگر.... آيا ... بالاخره، فاصلهها شكست. آه و فغان به شيون و غوغا مبدل شد و از هرسو ناله ميآمد كه مولا پس چرا ذوالفقار را نميكشي؟ مولا چرا محبانت را كمك نميكني؟ مولا چرا عنايت نميكني؟ چرا قلب امام را شاد نميكني؟ چرا اينقدر به اين ظالم مهلت ميدهي؟
نميدانم از ضريح خاك آلودهي او بنويسم يا از غبار در و ديوار حرم يا از غريبي قبر مولا. اي كاش ميشد درك كرد كه علي (ع) در آن حال چگونه سوختن پروانهها را تماشا ميكرد! بالاخره، در ميان ضجه و غوغا، اشك و ناله و آه، عاشقان را از قبر مولاي مظلومشان جدا كردند و كاروان اين بار به قصد سرزمين ماتم و اندوه، دشت بلا راهي گشت. كاروان اسرا به كربلا نزديك ميشد. اي كاش «بشيري» بود و جلوتر به سوي اهل كربلا ميشتافت و گريان خبر از آمدن اسرا ميداد و اين بار ميگفت: «يا اهل الكربلا لا مقام لكم فيها.» اما بشير ما سوز و گداز بود و آه جگرسوز عاشقان كه هر لحظه بلندتر ميشد.
به شهر غربتزدهي كربلا رسيديم. خدايا اين كربلاي حسين است و اينقدر خاموش؟! خدايا اين شهر فرزند فاطمه (س) است و اينگونه مسكوت؟! هق هق گريه و شيون به اوج خود رسيد. گنبد طلايي و پرچم سرخ آن از دور نمايان شد. السلام عليك يا اباعبدالله بابي انت و امي.» همه گريان و حيران و سرگردانند. چشم ميديد و دل باور نميكرد. مركب ايستاد و زائران دل خسته، بر خاك سرد افتادند و با فرزندان لب تشنهي حسين (ع) همراه و هم ناله شدند. به ناگاه همه چيز دوباره زنده شد. اين خيمهي حسين است؟ آه و نالهي يتيمان او به گوش ميرسيد. صداي چكمههاي عباس به نگهباني از خيام، و گويي اين علياكبر است كه از ميدان بازگشته و آب ميطلبد. صداي چكاچك شمشيرها و شيون از خيمهي رباب بر گلوي پاره پارهي اصغر و آه جانسوز زينب از فراق برادر كه خطاب به جدش ميگويد:
اين كشتهي فتاده به هامون، حسيــــن توست
اين صيد دست و پا زده در خون، حسين توست
اين نخل تر كز آتش جانســــــــــوز تشنــــــگي
دود از تنش رسيده به گردون، حسيـــن توسـت
كربلا دوباره زنده شده بود و زائران حسين در كربلا، كربلا آفريدند. دل بميرد كه حسين هنوز هم غريب است! از هر گوشهي حرم، از گرد و غبار ضريح، از خلوت بودن صحن و از هرجا اين نداي حسين به گوش ميرسيد كه «الهي اشكوا اليك غربتي.»
يادم نميرود عاشقي را ديدم كه اشك از ديدگانش جاري بود و با دستمالي گرد از حرم ميزداييد و ميگفت:«بميرم اي امام بر غريبيت! عجب قيامتي بود! عاشق به معشوق رسيده بود و تشنهاي به لب دريا. در بين نالهها يك صدا و يك دعا مشهود بود. همه، آن مرغ پر كشيده از باغ، امام امت را دعا ميكردند: « امام حسين، ديگه بسه، كار را يكسره كن! آبروي اين پيرمردها را حفظ كن، آخه؟ اماصبر تا كي ؟ غربت و دوري از تو تا كي؟ امام حسين، شهدا آرزوي ديدن تو را داشتند ورفتند و ما روسياهان آمدهايم».
اذان ظهر فرا رسيد. بعد از سالها دوباره حرم، شاهد صفوف شيفتگان حسين (ع) بود كه چون بنياني مرصوص به نماز ايستادند. عجب شور و حالي دارد كه در خانه با صاحبخانه هم سخنشوي.
موعد ديدار به پايان رسيد؛ اما هيچكس را طاقت دلكندن نبود. به خدا سوگند! اگر وظيفهاي بالاتر، وصيت به صبر و اطاعت نكرده بود هيچ قدرتي ياراي جدا كردن اين عاشقان از گم شدهشان نداشت. همه رو به حرم عقب عقب بيرون ميآمدند. فرياد حسين حسين بلند بود، «حسين واي، حسين واي» فريادي بود كه بعد از سالها چشمهاي خوابآلود كربلا را تكان داد و بر دل غمديدگان نشست.
بگذريم مقصد بعدي حرم علمدار حسين بود.
چشمها عباس را ميديد كه مشك به دندان با دو دست قلم شده به استقبال زائران آمده «والله ان قطعتموا يميني اني احامي ابداً عن ديني.» به خدا عباس، ما هم دين حسين زمان را ياري كرديم. ما هم دست بريده و پاي قطع شده داديم، ما هم پيكر خاك و خونكشيدهي شهدا را داديم كه در لحظهي آخر فرياد ميزدند: «السلام عليك يا سيدالشهدا.» همه درد دل ميكردند. غوغايي به پا بود، همه بر سر و سينه ميزدند: «سردار دست از تن جدا ابوالفضل...اباالفضل علمدار! خميني را نگهدار»!
زيارت به پايان رسيد و از خيابان پشت حرم به طرف مهمانسراي حضرت حركت كرديم. مردم ستمديده با حالتي نزار از دور صف بسته و اسرا را نگاه ميكردند. گفتم: «بچهها سينهها را ستبر بگيريد و با عزت قدم برداريد؛ چرا كه عزت شما نشانگر عزت اسلام است ....» مادري را ديدم كه آرام با گوشهي چادرش قطرات اشكش را پاك ميكرد. نميدانم به ياد فرزند اسيرش افتاده بود يا بر غربت اين اسيران ميگريست و شايد هم بر غربت خودش! و باز هم نميدانم چه بود كه دل اسرا را به دل اين مردم ستمديده پيوند داده بود. اسرا آزادانه براي آنان دست تكان ميدادند و عجيب كه آن مردم به اصطلاح آزاد، قدرت اين كار را نداشتند مگر در خفا و با حالتهاي پنهاني!
به هر حال، پس از صرف ناهار، كاروان به راه افتاد و خاك غمبار كربلا را ترك كرد « ولا جعله الله آخر العهد مني لزيارتكم.» آري اينگونه بود و دوباره پرستوهاي مهاجر به خانهي خويش بازگشتند. آنجا كه ديواري بلند سايهي ستم را بر آنان افكنده بود. اگرچه دل در پيش معشوق جا مانده بود و سينهها اخگر سوزاني شده بود و چشمها دريايي لرزان... آري و چه شيرين گفت حافظ كه «من قربها عذاب في بعدها السلامه».
پايان خاطرات كربلا