پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.
سه شنبه 5 بهمن 1389 9:36 PM
خوابگاه يا باشگاه با تمام شدن نظافت، رفتيم داخل اتاق تا با كمي دويدن، بدنمان را براي شروع كلاسهاي رزمي گرم كنيم. اكثر بچهها در اين كلاسها كه از ساعت 5/8 تا 10 صبح در همهي اتاقها تشكيل ميشد، يك روز در ميان شركت ميكردند. با اينكه كوچكترين حركت ورزشي، از نظر عراقيها ممنوع بود و عواقب بعدي را به دنبال داشت، اما برنامهريزي صحيح بچهها مانع از آن شده بود كه نگهبانها بتوانند بچهها را در حال ورزش رزمي غافلگير كنند. منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5 - صفحه: 249
به محض اينكه كه صداي اصغر كه ميگفت: « شروع كنيد!» از پشت پنجره شنيده شد، در حالي كه وانمود ميكرد روزنامهي «الجمهوريه» ميخواند، مثل فرفره دور تا دور اتاق به گردش درآمديم. جريان هواي گرمي كه از حركت سريعمان به وجود ميآمد، پنكههاي خاموش آويزان روي سرمان را به گردش درميآورد! گرماي زياد اتاق و حركات رزمي سنگين، لباسها را خيس عرق كرده بود. لحظهاي نگذشت كه بوي عرق بدن آميخته با رطوبت بتون كف اتاق، فضا را پر كرد. محيط كاملاً شبيه يك باشگاه ورزشي تمام عيار بود و هيچ شباهتي به اتاق خوابگاه نداشت. تازه گرم تكنيكهاي جديد خود شده بوديم كه اصغر پريد توي اتاق و گفت: «وضعيت قرمزه!»
در يك چشم به هم زدن، بچهها لباسي روي پيراهن خيسشان پوشيدند. پتوها را در كف اتاق پهن كردند و مشغول كاري شدند: يكي كتاب ميخواند، ديگري لباس ميدوخت، ناگهان يونس سرباز پير اردوگاه، وارد اتاق شد و با چند كلمهي فارسي كه به لهجهي غليظ اصفهاني ياد گرفته بود گفت: «وضعيت قرمزست.... هان!؟»
بچهها زدند زير خنده، چون فهميدند از بس اين عبارت تكرار شده، سربازان عراقي هم آن را ياد گرفتهاند. پس ناچار، عبارت بايد عوض ميشد. يونس همينطور كه دور تا دور اتاق قدم ميزد، يكييكي بچهها را برانداز ميكرد. ناگهان نگاهش روي محمود كه فرصت خشك كردن عرق سر و صورتش را پيدا نكرده بود، خيره ماند. او را بلند كرد و با غضب گفت: «نه بابا! كيسهي نان را آوردم! گرمم شده، هوا گرم است ديگه!».
به هر حال يونس با حوالهي يك سيلي به گوش محمود، از خير ادامهي بازجويياش گذشت. وقتي چيز ديگري گيرش نيامد، نگاهي به دمپاييهاي بچهها كه معمولاً جلو در از پا درميآوردند، كرد و لنگه دمپايياي را كه وارونه روي زمين افتاده بود برداشت و غضبناك پرسيد: «اين مال كيه؟»
ميدانستيم كه صاحبش بايد كتك مفصلي بخورد به جرم اين كه به خرافات عراقيها اعتقاد نداشت. بارها بچهها به خاطر اين كه كفش يا دمپاييشان، سهواً وارونه روي زمين قرار گرفته بود، سخت كتك خورده بودند. چون بعثيهاي خرافاتي اين را توهين به خود قلمداد ميكردند. بالاخره رضا كه دمپايي مال او بود جلو رفت و بعد از تحويل گرفتن چند مشت و سيلي سر جايش برگشت. پس از اينكه يونس بيرون رفت، در يك لحظه خوابگاه دوباره مبدل شد به يك باشگاه تمام عيار!