پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.
سه شنبه 5 بهمن 1389 9:36 PM
خميني
حسن و رضا با هم بودند. يكي آر پي جي و ديگري كمكي. از موضع استتار عراقي استفاده كردند و تانكهاي زيادي را شكاركردند. وقتي در محاصره قرار گرفتند، حسن گفت: رضا ما يا اسير ميشويم يا شهيد. اگر اسير شديم تو هيچ كارهاي، من همه چيز را به عهده ميگيرم. حسن از رضا جدا شد. چند لحظه بعد سر از تانكهاي نيمسوخته درآورد و لولهي كاليبر اتوماتيك تانك را به سوي عراقي گرفت و 60 – 70 نفر را زد. وقتي آن دو نفر را جدا جدا گرفتند، رضا خود را آشپز معرفي كرد. نوبت بازجويي حسن شد. افسر عراقي فرياد زد: فاميليات؟ حسن با آرامش جواب داد: خميني. نام پدر: خميني. نام پدربزرگ: خميني. حسن را به پل بستند. فرياد زد: اشهد ان لا اله الا الله كه گلوله آر پي جي بدنش را آتش زد. او در عشق خدا سوخت. بعثيها هم سوختند؛ از آتشي كه حسن به جگرشان زد.
منبع: كتاب يوسف تباران