0

خاطرات آزادگان از دوران اسارت

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.
سه شنبه 5 بهمن 1389  9:33 PM

چوب خيزران

در اردوگاه، دشمن، يكي از برادران آزاده‌ي ما را زير فشار قرار داد كه به امام خميني توهين كند. آن دشمن كينه‌توز مي‌گفت: "بايد به رهبرت اهانت كني وگرنه رهايت نمي‌كنم." هر چه فشار آورد، ايشان مقاومت كرد.
گفت: "اگر از اين بچه‌ها خجالت مي‌كشي، من به رهبرت اهانت مي‌كنم، تو فقط سرت را پايين بياور"!
هر چه آن شكنجه‌گر اهانت كرد، او سرش را بالا گرفت. (سرانجام، به خشم آمد و) با كابل كشيد تو صورت آن برادر.
افسر بعثي، كه خودش آمر و ناظر بود، دلش به رحم آمد و گفت: "جوان! چشمت دارد درمي‌آيد، سرت را بياور پايين"!
آن آزاده جواب داد: "من با خداي خودم عهد بسته‌ام كه تا آخرين قطره‌ي خون و آخرين لحظه‌ي حيات، وفاداري‌ام را به امام و رهبرم حفظ كنم."
آن افسر بعثي اين حالت را ديد، تا اين كه روز عاشورا فرا رسيد. ما روز عاشورا پابرهنه شده بوديم. آن‌ها فهميدند كه اين پابرهنگي به عنوان عزاداري براي آقا حسين بن علي (ع) است. ناگهان، با كابل و چوب ريختند داخل اردوگاه.
همان افسر، يك خيزران دستش گرفته بود. ما تا آن روز (چوب) خيزران نديده بوديم. افسر بعثي، خيزران را محكم كوبيد تو صورت همان برادري كه آن روز، زير كابل، آن استقامت را نشان داده بود.
ناله‌ي آن جوان بلند شد و صدايش تمام اردوگاه را در برگرفت.
افسر بعثي يك مرتبه، متحير ماند و گفت: "تو همان كسي هستي كه آن روز، زير ضربه‌هاي كابل، صدايت در نيامد"؟
او هم جواب داد: " آخر، امروز با خيزران شما به ياد لحظه‌اي افتادم كه سر نازنين آقا حسين بن علي (ع)، ميان تشت بود و يزيد با خيزراني كه در دست داشت، به لب و دندان مباركش مي‌زد.

 

منبع: مطالب ارسال شده توسط گروه فرهنگي پيام آزادگان    

راوي: مرحوم ابوترابي  

 

 
 
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها