پاسخ به: اين بخش شامل خاطرات آزادگان از دوران اسارت مي باشد.
سه شنبه 5 بهمن 1389 6:23 PM
تهديد ژنرال ژنرال عاليرتبهي عراقي، آمد جلو ايستاد و شروع كرد به حرف زدن. كلي حرف زد و بعد گفت: «هركي بين شما پاسدار است، خودش بيرون بيايد.» منبع: كتاب فرهنگ آزادگان جلد5 - صفحه: 141
كسي از جايش تكان نخورد، ژنرال عراقي گفت: «قول ميدهم با او كاري نداشته باشم.» اما باز كسي بلند نشد. نگاهها منتظر مانده بود و باز اتفاقي نيفتاد. ژنرال عراقي تأكيد كرد كه اگر پاسدارها خودشان بيرون نيايند خودم آنها را ميكشم بيرون و بعد چنين و چنان ميكنم.
باز هم كسي بلند نشد. ژنرال عصباني شد و داد كشيد: «اگر تا چند لحظهي ديگر آمديد بيرون كه هيچ، وگرنه هرچه ديديد، از چشم خودتان ديديد.»
سه دفعه پشت سر هم هواركشيد: «كسي نبد؟، كسي نبد؟» ژنرال هر تهديدي كه ميخواست كرد و وقتي دستش خالي ماند، يكي_ دوتا از مزدورهايي كه با آنها همكاري ميكردند از بين بچهها بلند شدند و يكييكي پاسدارها را معرفي كردند.
نيروهاي استخبارات (ساواك) كه همراه ژنرال بودند و تا اين لحظه مثل مجسمههايي كه كت و شلوار قهوهاي پوشيده باشند؛ ايستاده بودند، از جايشان كنده شدند و وحشيانه به بچههايي كه معرفي شدند، هجوم بردند.
بعضي از آنهايي كه معرفي شده بودند، زخمي بودند. پيرمرد هم بين آنها بود. به هيچ كدامشان رحم نكردند. بدن تكه پاره و بيجان بچهها زير باران لگد و مشت آن بيرحمها بود و كسي جرأت نداشت كه جلو برود. آه و نالهاي كه ميكردند جگر بچهها را خون كرد.