0

خاطرات آزادگان از دوران اسارت

 
papeli
papeli
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1388 
تعداد پست ها : 12867
محل سکونت : قم

غروب غربت
دوشنبه 19 اسفند 1392  1:45 AM

 


آزاده گل محمد حق پرست از روزهای سخت اسارت می‌گوید: ایام اسارت دوران نبرد دیگری است. در اسارت زندگی معنای خود را می‌بازد و شاید زنده ماندن واژه‌ای مناسب این دوران باشد و از این روزها هر یک از آزادگان خاطرات نانوشته‌ای بسیار دارند و اینک پس از پشت سر گذاردن آن روزها برای دوستان بستگان و... نقل می‌کنند.

غروب غربت

دی ماه 1365 که مقارن با سال‌های پایانی دوران دفاع مقدس بود به خدمت مقدس نظام وظیفه اعزام شدم و پس از طی دورهء آموزشی در منطقهء عملیاتی «زبیدات» مستقر شدیم و دو تیر ماه 1367 در ماه‌های پایانی خدمت به اسارت دشمن در آمدم و در این روز بود که تحول بزرگی در زندگی‌ام ایجاد شد و با مأموریتی بس خطیر و آزمایشی بزرگ روبه رو شدم...

غروب به بغداد رسیدیم و از آنجا بی وقفه راهی تکریت شدیم دو شبانه روز را در هوای گرم و سوزان تیر ماه در عراق بدون کوچک‌ترین و کمترین امکانات سپری کردیم عده‌ای از بچه‌ها داخل اتوبوس بر اثر تشنگی ضعف کرده بودند و...

در روز دوم اسارت ما را به شهر «العماره» منتقل کردند و یک روز در آنجا بودیم که راهی بغداد شدیم هنگام عبور از شهرها و خیابان‌ها مسیر مردم عراق هلهله به پا کرده بودند و غوغایی داشتند شاید آن‌ها هم مجبور بودند و از ترس و تقیه آمده بودند.

 غروب به بغداد رسیدیم و از آنجا بی وقفه راهی «تکریت» شدیم دو شبانه روز در هوای گرم و سوزان تیرماه در عراق بدون کوچک‌ترین و کمترین امکانات گذشت عده‌های از بچه‌ها داخل اتوبوس بر اثر تشنگی ضعف کرده بودند و کم کم حالشان به وخامت گرایید و کار بجایی رسید که برخلاف میل باطنی طلب آب و نان کردیم اما پاسخی که شنیدیم این بود که به زودی به اردوگاه می‌رسید و آنجا آب و غذا خواهید خورد ما هم دلمان خوش بود که به زودی این وضعیت پایان خواهد یافت.

صبحانهء ما نیم تا یک لیون آش و نهار 5 تا 6 قاشق برنج بی کیفیت با خورشتی که معجونی از برگ کلم و برگ چغندر یا آب پیاز بود شام هم اندکی آب گوجه فرنگی یا بادمجان گندیده بود

 نیمه‌های شب به اردوگاه رسیدیم پیراهن و زیرپوش‌های مان را به دستور آن‌ها در آوردیم و بعثی‌ها به دو ردیف رو به روی هم با شلاق و کابل به دست ایستاده بودند و ما باید از وسطشان عبورمی کردیم و نام این گذرگاه عمومی «تونل مرگ» بود و به راستی هم مرگ آوار بود هنگام عبور از این تونل هرکس با هر چه که دست داشت ضربه‌ای می‌زد و آنقدر زدند که خسته شدند و پس از آن به داخل آسایشگاه هدایت شدیم جای که فرسایشگاه بود تا مکانی برای آسایش محلی کثیف با حشرات مختلف این آب و غذایی بود که به ما وعده داده بودند با چنین وضعی به انتظار فردا نشستیم صبح برپا زدند حال بلند شدن نداشتیم و پس از برخواستن به هر زحمتی که بود متوجه شدیم تنی چند از دوستان و همراهان جان باخته‌اند و به سوی حق شتافته‌اند اما ما بازماندگان نظام خشک و خشنی را تجربه کردیم و تحت اقدامات شدید امنیتی با تحمل شدیدترین شکنجه‌ها و آزار و ارعاب برنامه‌های روزمره را پشت سر گذاشتیم.

غروب غربت

صبحانهء ما نیم تا یک لیون آش و نهار 5 تا 6 قاشق برنج بی کیفیت با خورشتی که معجونی از برگ کلم و برگ چغندر یا آب پیاز بود شام هم اندکی آب گوجه فرنگی یا بادمجان گندیده بود...

صبحانهء ما نیم تا یک لیون آش و نهار 5 تا 6 قاشق برنج بی کیفیت با خورشتی که معجونی از برگ کلم و برگ چغندر یا آب پیاز بود شام هم اندکی آب گوجه فرنگی یا بادمجان گندیده خوراکمان شده بود که به ناچار کم کم با این رژیم غذایی عادتت کردیم.

 گذشته از این برنامه‌ای غذایی استحمام هم هفته‌ای یک بار بود که برای هردو نفر یک سطل آب سرد می‌دادند که به اجبار و اکراه به اصطلاح استحمام می‌کردیم و هر هفته باید محاسن خود را می‌تراشیدیم که به این منظور به هردو نفر نصف تیغ می‌دادند از این‌ها که بگذریم دست‌شویی رفتن هم مقررات داشت و 24 ساعت یک بار نوبت به هر نفر می‌رسید البته با توجه به برنامه غذایی مان از این نظر چندان هم در مضیقه نبودیم درباره نظافت گفتنی هست که دستانمان جاروی اردوگاه شده بود و آن‌ها با هیچ امکاناتی همه چیز از ما می‌خواستند وبا نزدیک شدن ماه رمضان امیدوار شده بودیم که وضعیت بهتر خواهد شد اما انتظار بیهوده بود اگر چه قبل از ماه مبارک با آن وضعیت غذایی تقریباً روزه بودیم اما ماه رمضان همه مرتب روزه بودند در آن محیط عزاداری نماز جماعت و حتی صحبت کردن دسته جمعی ممنوع شده بود ...

 
kb9j_img_3241.jpg

شهر من یک گل به نام حضرت معصومه دارد.

تشکرات از این پست
mehdi0014
دسترسی سریع به انجمن ها