.دست از سر ما بردارید!
سه شنبه 15 بهمن 1392 1:52 AM
و اسیر شدیم!
هوا به شدت مه بود. سطح جادهها از گل پوشیده شده بود و ما باید گلهای سطح جاده را جمع میکردیم؛ مه شدید مانع دید دشمن میشد. بچههای لشگر پنج نصر با استفاده از همین مه ساعتی بود که پیشرفته بودند و ما حدود 500 متری خط مقدم مشغول فعالیت بودیم. من سخت سرگرم کار بودم که شبحی از درون مه به طرفم آمد. نزدیک تر که شد صورت حاجی مجد فرماندهی گروهان را تشخیص دادم. حاجی مجد اضطراب داشت. گفتم که، بچههای لشگر پنج نصر تازه جلو رفته بودند. حاجی گفت، این نگرانی وجود دارد که عراقیها بچهها را دور بزنند. خاکریز کم داریم، برو جلو و خاکریز بزن! گفتم: دستگاهها را چطور ببرم؟ گفت: احتیاجی به اینها نیست، چند دستگاه غنیمتی جلو مانده است.
وقتی به خط آتش رسیدم سه دستگاه بلدوزر با فاصله از هم رها شده بود. خاموش و ساکت. یکی از آنها را روشن کردم. فرق زیادی با دستگاههای ما نداشت. تا آنجا که باید از بچهها فاصله گرفتم و بعد کار را شروع کردم. همه چیز را تار میدیدم ولی همین مقدار دید برای خاکریز زدن کفایت میکرد. میل داشتم با پشت دستهایم، چشمهایم را مالش دهم ولی هر دو دستم و چشمهایم تا آنجا که میشد درگیر بودند. کار خاکریز را بدون خطر و با احساس خوبی به پایان رساندم. باید برمی گشتم. میتوانستم دستگاه عراقی را همان جا رها کنم و پیاده برگردم، ولی رها کردن این موجود تنبل و معصوم در اینجا زیر آتش بیرحم عراقیها؟ دلم نیامد. میتوانستم با همین بلدوزر برگردم، هر چند پیاده زودتر میرسیدم، ولی دیدن یک بلدوزر غنیمتی روحیهء بچهها را تازه میکرد. شارژمان میکرد. با همین فکرها آرام برگشتم. بچههای خودمان کنار جاده ایستاده بودند. مه مانع از دیدن صورتهایشان میشد ولی من چراغها را روشن کرده بودم و برایشان با خوشحالی دست تکان میدادم و در این فکر بودم که حالا عراقیها کجا هستند؟
معلوم بود. یک جایی آن سوی خاکریزهایی که ما احداث کرده بودیم. یکی از بچههای لشگر پنج نصر کنارم ایستاده بود وقتی برگشتم نگاه کردم نبود. با این حال شکی نبردم و تقریباً خیالم راحت بود که بچهها از پشت قیچی نمیشوند؛ و با حرکت کند بلدوزر راهم را ادامه میدادم. سر و صدای زیاد دستگاه مانع از شنیدن صداهای دیگر میشد و گویا مدتی بود که اشخاصی صدایم میکردند؛ و حتی تیراندازهایی هم بود.
عراقی گفت: نه! آمدهای کربلا را بگیری! گفتم: انشاء الله خواهیم گرفت. سرهنگ عراقی گفت: شما خوب است یک تریلی بیاورید و کربلا را روی تریلی بگذارید و ببرید و دست از سر ما بردارید
اصولاً هر وقت با بلدوزر کار میکردم هیچ صدای دیگری را نمیشنیدم، نه صدای تیراندازی و نه حتی صدای گلوله توپ و خمپاره و از این حیث احساس امنیت میکردم؛ و حالا با همان دستی که بر اهرمها داشتم بدون توجه به وقایعی که در اطرافم روی داده بود، ایستاده بودم و اطراف را جستجو میکردم، کجا بود این برادر پنج نصری؟ کمی دورتر از خودم روی جاده به پرسشم پاسخ داده شد! ابتدا فکر کردم همه چیز شوخی است؛ شاید یک شوخی مشهدی! هیچ دلیلی وجود نداشت که اینجا پشت خاکریز خودی، این چیزهایی که میدیدم، بیش از یک شوخی باشد. ولی وقتی چند رگبار زیر طاق بلدوزر خالی شد و لهجهء غلیظ عربی به گوشم رسید فهمیدم جریان چیز دیگری است! و آن دستهایی که به طرف برادر پنج نصر سلاحهایشان را نشانه رفتهاند؛ هیچکدام خودی نیستند.
به حرکت خود ادامه دادم. البته میدانید بلدوزر برای فرار نیست. یک سیبل درشت و متحرک است. جلوتر دو نفر در طرفین جاده ایستاده بودند و به سوی من رگبار زدند؛ و با لهجهء عربی داد و بیداد کردند. ما قیچی شده بودیم، حقیقت این بود و حالا در محاصرهء کامل آنها قرار داشتیم. به یاد میآورم که در آن لحظهء سخت ناباورانه بلند شدم و ایستادم، نگاهی به سوی ایران آن سوی خاکها انداختم؛ بی اختیار فریادی کشیدم بعد دستها را بالا بردم و از بلدوزر پایین آمدم.
اسیر که شدم عراقیها از گوشه و کنار سر در میآوردند و با قنداق تفنگ ما را زدند. میگویم ما را چون بعد دیدم کسان دیگری هم هستند. دستها و چشمهایمان را بستند و یک نفر زیر بغل ما را گرفت و برد.
نزدیک سلیمانیه اسیر شدیم. در سلیمانیه در یک مقر، یک بازجویی مختصر شدیم، در آنجا هر چه داشتیم و نداشتیم از ما گرفتند: کارت شناسایی، کیف، ساعت ... در سفارت بازجویی دیگری داشتم از ما سۆالهای مختلفی کردند. اینکه در منطقه چه لشگرهایی وجود دارد؟ نام فرماندهانشان چیست؟ کارخانه پتروشیمی یا کارخانههای دیگر ایران کجاست؟
در سفارت، کامل مردی 50 یا 60 ساله جزو اسرا بود. سرهنگ عراقی از او پرسید: برای چه به جبهه آمدی؟ گفت: چون میخواستم فرمان رهبرمان را اطاعت کنیم، به ندای رهبرمان لبیک گفتیم. عراقی گفت: نه! آمدهای کربلا را بگیری! گفتم: انشاء الله خواهیم گرفت. سرهنگ عراقی گفت: شما خوب است یک تریلی بیاورید و کربلا را روی تریلی بگذارید و ببرید و دست از سر ما بردارید!
ادامه دارد...