نوروز به سبک جانبازان
دوشنبه 11 دی 1391 3:04 PM
گزارشی تکان دهنده از کسانی که برای این مردم موجی شدند
روی سرشان ابری از آتش است، زیر پایشان فرشی از مین، این حیاط حمرین دهلران است، سهراه اللهاکبر مریوان، عمق آبهای هورالعظیم، سهراهی خونین خرمشهر، حوالی کرخه، دریاچه ماهی شلمچه، نمکزارهای فاو، رملستان فکه.
ایستادهام پشت دیوار فلزی سبز رنگ، تا درها باز شوند و وارد میدان جنگ شوم، اینجا هر لحظه شاید «خمپاره شصت»ی بیزوزه کشیدن فرود بیاید، شاید روی «مینی ضد نفر» ایستاده باشی، این حیاط پر از «تلههای انفجاری» است، آسمانش پر از «خمپارههای زمانی» است که خیز 3 ثانیه میطلبند، اینجا پشت ردیف شمشادها شاید یکی از همرزمها درحال جان دادن دست و پا میزند، آن سوتر پر از «مینهای منور» است و آرپیجیزنها کمینکرده، هر لحظه شاید تانکهای دشمن دیوارهایش را بشکافند، شاید تکتیراندازی هدف گرفته باشدمان، گوش کن، یا زهرا را نمیشنوی؟ یا مهدی؟ یا زینب؟ یا حسین؟ ما در کدام عملیاتیم؟ اسم رمزمان چه بود؟
در این حیاط بزرگ که با دیوارهای بلند و مجهز به دوربین و دزدگیر محصور شده است، مردانی با مرام جبههایهای آن روزها، با لباسهای آبی نخی، نه با پیراهنهای خاکی جبهه، با دمپایی، نه با پوتین، با دست خالی، نه با کلاشینکف، هنوز در روزهای جنگ نفس میکشند، آنها شبها خوابی سبک دارند تا اگر آتش باریدن گرفت به سرعت برخیزند و آماده دفاع از جان ما شوند و روزها، هر لحظه، خاطرهای از سالهای آتش و خون به ذهنشان هجوم میآورد و آن وقت اگر قرصهای آرامبخششان را نخورند،
اگر پرستارها تسکینشان ندهند، موج، موج جنگ، موج روزهای دراز کشیدن روی سیم خاردار و مین، موج تنهای بیسر و سرهای بیتن، موج کودکان سوخته و زنهای پریشان، موج ضجه و فریادهای کمکخواهی، آنها را ازجا میکند و در دست و پا زدنی گنگ و فریادهایی بریده بریده، از خود بیخودشان میکند.
اینجا در بیمارستان جانبازان اعصاب و روان سعادتآباد، عقربهها و تقویمها اعتبار ندارند و گرچه سالها پیش، جنگ تمام شده است و حتی خیلیها آن را از یاد بردهاند، این تکه از زمین، تسلیم زمان نمیشود.
نمیدانم چند درصد از آنها که آغاز این گزارش را میخوانند، نیمهکارهاش میگذارند و از ذهنشان میگذرد که لزومی ندارد نرسیده به بهار از حال و هوای جانبازان اعصاب و روان بیمارستان نیایش چیزی بخوانند. من هم وقتی پس از سالها، بار دیگر دلتنگشان شدم و عید را بهانه کردم تا باز به آسایشگاه بیایم، فکر میکردم شاید این گزارش با عید غریبه شود؛ اما بعد یادم افتاد که ما ایرانیها از سال 59 تا 67 هر سالتحویل، یادشان میافتادیم،
آنها سالتحویلهایشان را در پناه کیسههای شنی سنگر جشن میگرفتند و ما در پناهگاهها یا زیرزمین خانههایمان، آنها صدای رگبار و انفجار میشنیدند و ما آژیر قرمز، آنها دلواپس ما بودند و ما دلنگران از موشکهایی که بیامان فرود میآمدند.
میبینید؟ ما با آنها از لحظه نو شدن سال خاطرههای زیادی داریم، ما با آنها بزرگ شدهایم.
خیلی از همرزمهایشان در آن سالها شهید شدند و ما سنگمرمرهای مزارشان را با گلاب شستیم و برایشان در اتاقهای حلبی بالای سنگ قبرها حجله و جانماز و هفتسین گذاشتیم، خیلیها در توفان آتش گم شدند و ما پلاکهای نیمه و استخوانهایشان را سالها بعد در آغوش فشردیم، لالایی خواندیم و به خاک سپردیم، خیلیها از نفس افتادند و سرفههایشان رنگ خون گرفت، خیلیها چشم یا دست یا پایشان را در جبهه جا گذاشتند و ما نفسشان شدیم، چشمشان شدیم، دست و پایشان شدیم،
اما سرنوشت ساکنان این بیمارستان به هیچ کدام از همرزمانشان شبیه نشد، ساکنان این خانه بزرگ با سنگهای مرمر سپید و حیاطی خلوت و ساکت، تا همیشه در جنگ ماندند و موج انفجار یا خاطرات فجایعی که دیده بودند، دگرگونشان کرد تا هر روز شهادت را تجربه کنند و بیتاب شوند،
اما ما، خیلی از ما، فراموششان کردیم و یادمان نماند که جنگ علاوه بر جانبازان شیمیایی و قطع عضوی و شهدا و مفقودالاثرها، جانبازان اعصاب و روان نیز دارد.
شهید مصطفی چمران