0

خاطرات آزادگان از دوران اسارت

 
alipaidar
alipaidar
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1391 
تعداد پست ها : 355
محل سکونت : اصفهان

شهيد امير اسدی :: شهادت... 18 سال پس از جنگ ::
پنج شنبه 2 آذر 1391  6:40 PM

همان روز در جشن ازدواج فرزند يکي از سرداران شهيد و از سرآمدان شهداي تخريب خبر را شنيدم. اول جمله اي که به زبان آوردم اين بود که امير به حق خود رسيد. اين بار قصر شيرين مشهد امير شد و از پيکرش هم چيزي نماند.
سال 62 که او را در ميان نيروهاي گردان تخريب در جنوب ديدم از قديميهاي تخريب و معروف به "برادر امير" بود که احترامش مي کردند. چهره آفتاب خورده، قد نسبتا کوتاه، لبخند بر لب، تواضع و افتادگي، کم حرفي و پايي که در وقت راه رفتن کمي مي لنگيد چيزهايي بود که در برخورد اول با او در ذهنت جا مي گرفت. رفيق شدن با او هم خيلي زمان لازم نداشت.
امير اسدي از اهالي گنبد، بچه محل کوي کارمندان. وقتي سال سوم دبيرستان بود در مهر60 وارد جبهه شد و تا آخر ماند. آنهايي که با او در همان ايام يا پس از آن از گنبد به گردان تخريب آمدند کم نبودند ولي امير از ماندگارترين آنها در تخريب شد.
شهيد اسدي پس از آموزش تخريب در اهواز وارد عرصه خنثي سازي ميادين مين شد در حالي که هنوز معبرزني و پاکسازي تشکيلات منظم و درستي نداشت. وي نخستين تجربه کاري را در ميادين سوسنگرد گذراند و پس از آن وارد عمليات طريق القدس به عنوان نيروي تخريب تيپ ثارالله شد. پس از آن در فتح المبين تجربه ديگري کسب کرد و اولين جراحت ها بر جسم او با ترکشهاي مين سوسکي نشست.

اصلا قصه امير با اين مين شنيدني است. بارها در جريان شناسايي يا پاکسازي، مين سوسکي عمل کرد و يکي از نيروها شهيد شد و ترکشي از آن هم بر بدن امير نشست. اصلا امير معروف شده بود که نيروها را با خود مي برد آنها را شهيد مي کند و خود را مجروح! مثل رفتن او و حسن نوري در روز سيزده فروردين 63 براي شناسايي ميادين چزابه که مين سوسکي عمل کرد و حسن شهيد شد و امير راهي بيمارستان شهرباني آن زمان در خيابان بهار... البته پيش از اينها يک پاي خود را در پاکسازي ميادين منطقه پاسگاه زيد در ايام پس از عمليات رمضان از دست داده بود که گاهي در مواجهه با بچه هاي کوچک با خنده مي گفت: صدام پايم را گاز گرفته!
شهيد اسدي از ابتداي سال 61 معبرزن حرفه اي شبهاي عمليات شد. پس از بهبودي جراحت عمليات فتح المبين، در عمليات بيت المقدس مسؤل پاکسازي ميادني شد و در رمضان هم که ذکر آن رفت. اما او کسي نبود که پاي معيوب مانع حضور مجددش در جبهه شود. اين همان حقيقت نوراني و درياي پاک دفاع مقدس بود که گوهرهاي ناب درون آن شباهتي به سربازان جنگهاي معمول دنيا نداشتند که جراحت جسمي بهانه بازگشت از جبهه باشد.
بارها و بارها مسؤليت آموزش صدها نيروي اعزامي را بر عهده گرفت و از معبرزن کارکشته تبديل به مسؤل آموزش مبرز و بعدها مسلط بر اصول انفجارات شد و در يکي دو سال آخر جنگ هم به عنصر در خوري براي عمليات برون مرزي در سايه فرماندهي سردار شهيد عاصمي مبدل شد.
اين حضور دائم در صحنه هاي آتشين جنگ، زنده ماندن او در جنگ را به معمايي تبديل کرد. او بارها و بارها در عرصه هايي وارد شد که بچه هاي تخريب او را رفتني دانستند. برادر صلواتيان همرزم و رفيق ديرين و هم شهري او در جايي گفته است که " امير در عمليات خيبر مافوق تصور عمل کرد. آنگاه که در شب سوم که آتش دشمن و سختي کار عرصه را به حدي تنگ کرد که مقرر شد نيروها از داخل ميادين مين تنها از يک معبر و به صورت متمرکز عبور کنند، شهيد عاصمي براي معبرزني خود را به همراه اميرمهدي صالحي، عباس عبادي، مهدي آزادي و تعدادي ديگر از قديمي ها و رده اول تخريب قرارگاه داوطلب کرد.
معبرزني که آغاز شد دشمن از داخل سنگر کمينهاي درون ميدان و از پشت خاکريز خود با 20 تيربار و يک توپ ضد هوايي تمام ميدان را در ارتفاع نيم متر از سطح زمين پوشش آتش داد و به تعبيري از اول تا آخر ميدان را دائما جارو مي کرد. نيروهاي معبرزن هم براي در امان ماندن از آسيب سر خود را تا حد امکان در خاک فرو مي کردند. پس از دقايقي خمپاره زني شروع شد که ايجاد چاله هاي انفجار نعمتي براي تخريبچي ها بود تا کمي خود را درون آنها محفوظ کنند.
در عين حال حجم آتش کار را به جايي رساند که نيروها به پشت خاکريز خودي آمدند و در حالت بي تدبيري منتظر سبک شدن آتش شدند. دقايقي که گذشت يکباره امير اسدي از چاله خود به وسط ما پريد و از فرمانده خود شهيد عليرضا عاصمي اجازه ادامه کار را گرفت که علي بدون مکث سر او را به سمت خود کشاند و با بوسه اي بر او ، موافقت خود را نشان داد.
امير هم به سرعت و در حالتي نيم رکوع کار را ادامه داد. من در زير نور منورهايي که گاهي دشمن مي زد امير را در قالب يک قهرمان اسطوره اي و موجود افسانه اي در دل ميدان مي ديدم که بالاخره کار را تمام کرد و بقيه نيروها براي عريض کردن معبر وارد ميدان شدند."
شهيد امير اسدي از قديميترين نيروهاي تخريب و ميدان ديده اي تمام عيار و شجاعي بود که با اينهمه بسيار دوست داشتني، رئوف، خوش سخن، کم سخن و به تبع آن بي ادعا و گمنام بود. اما حقيقت وجودي او چيزي نبود که پنهان بماند و آنهايي که مدتها با او بودند گوشه هايي از آن را درک کرده بودند.
بي جهت نبود که شهيدعلي عاصمي او را خيلي قبول داشت و امير هم قفل شکن کارهاي گره خورده علي بود. عشق و ارادت اين دو به هم نيز تفصيل زيادي لازم ندارد. همين بس که وقتي پيکر علي پودر شد و آنگونه به مهماني ملائک رفت امير گفت: شهادت هم اينگونه خوب است که از ما چيزي بر زمين باقي نماند.
اما مقدر نبود که امير در جنگ به شهادت برسد و با خاتمه جنگ به گنبد برگشت. وي سال 67 با دلي پر خون و غصه و نگاهي حسرت از اردوگاه شهداي تخريب بيرون آمد. شهيد اسدي از غمهايش هيچ نمي گفت، بي صدا و بي شکوه و گلايه جنگ و زندگي کرد و حتي خاطرات بي شمار خود از شهدا و صحنه هاي تکرار ناشدني عمليات و معبرزني را هم نگفت. اما ما خبرداشتيم که با دهها شهيد حشر و نشر داشت.
شهيد اسدي تعداد زيادي از شاگردان جنگي خود را از دست داد و در مقابل چشمان خود پيکرهاي قطعه قطعه شده بسياري از دوستانش را ديد. با اين همه هيچ نمي گفت. او به گنبد رفت و "آقا معلم" شد و در گوشه دنج گمنامي زندگي کرد. برخي از دوستانش مي گفتند او با آنهمه زخم بر پيکر پرونده اي هم در بنياد جانبازان دست و پا نکرد.
کاروان شهداي تخرب که ما در گيرودار زندگي روزمره و پس از بيست و چند سال يادي از آنها نمي کنيم يا ديگر حسرتي از عقب ماندگي خود بر دل نداريم دو سال است که امير را هم با خود برده است.
اميرجان حق تو همين بود... جاي گله اي نيست. اما با دل پر دردمان که گاه گاه در وقت غروب يا نيمه شب رخ مي نمايد چه کنيم. جنگ تمام شد فکر کرديم تو را از دست فرشته ها گرفتيم و بر زمين نگه داشتيم تا يادگاري از آن بچه هاي سفر کرده در جمع خود داشته باشيم اما...

امير آقا مدتها بود که در هيئت گردان چشم انتظار آمدنت بوديم تا بيايي و خاطره بگويي و قول داده بودي که مي آيي، اما تقدير اين بود که به محفل دوستان ديگري وارد شوي که آسماني اند و آغوش خود را سالها براي تحويل گرفتنت باز کرده بودند. تو حسرت شهادت عاصمي را مي خوردي که از او چيزي نماند و خدا مرگي را براي تو مقدر کرد که پيکرت از او هم تکه تکه تر شد.
سالهاي پس از جنگ را معلمي کردي و سالها در غربت ماندي تا فرصتي دست داد و در يکي دو سال اخير باز قدم در ميدانهاي مين گذاشتي تا تجربه و خبرگي تو در اين عرصه کمک کار مردم مرزنشين باشد و زمينهاي خود را بي دغدغه مرگ يا جراحت انفجار مين، زير کشت برند و اينگونه بود که ميدان مين نقطه پرواز تو شد.
اميرجان به علي عاصمي که مراد تو بود و امروز همسايه او شده اي و به همه شهداي اردوگاه تخريب، سلام رسان ما باش.

دلم هجر شهيدان گرفته باز امشب دوباره سينه ز غم شد ترانه ساز امشب نشسته شمع و خموش است مرغ خنياگر نمي کند گل شب بوي ناز امشبز سوگ تک تک آلاله هاي دشت خطر نشسته بر دلم آلام جانگداز امشب

 

هنگامی که شیپور جنگ نواخته شود ؛ شناختن مرد از نامرد آسان می شود ، پس ای شیپورچی بنواز .

شهید مصطفی چمران

 

تشکرات از این پست
mehdi0014
دسترسی سریع به انجمن ها