سلطان و دخترش:
پنج شنبه 14 آبان 1388 4:14 AM
سلطان دختري داشت به نام چهل گيس ، هر كس براي ازدواج با دخترش به خواستگاري مي آمد سلطان با شروط سخت مانع ازدواج مي شد، مردي به نام ملك محمد تصميم گرفت كه با آن دختر ازدواج كند، اين مرد، مردي مهربان و خير بود ، وقتي در مسير منزل سلطان در حركت بود....
ابتدا به شيري برخورد شير يك موي خود را به او داد و گفت
هر وقت بمن نياز داشتي موي من را آتش بزن من به كمك تو مي آيم، ملك محمد سپس به راه افتاد
و به مورچه رسيد، مورچه هم يك شاخك خود را به او داد و گفت هر وقت به من نياز داشتي شاخك من را آتش بزن ،
در مسير ديوي را ديد، ديو هم يك موي خود را به او داد و گفت
اگر بمن نياز داشتي موي من را آتش بزن به كمكت مي آيم.
وقتي ملك محمد به قصر سلطان رسيد سلطان را خبر دادند،
سلطان گفت: من دختر خود را به كسي مي دهم كه چند شرط داشته باشد ، ابتدا يك انبار جو و گندم مخلوط دارم كه بايد آنها را از هم جدا نمايي، ملك محمد قبول كرد ، سرباز ها او را داخل انبار انداخته درب را بستند ، ملك محمد داخل انبار شد
ابتدا نگران شد ، وليكن يك بار به ياد مورچه افتاد ويك شاخك او را آتش زد، مورچه ها به همراه جمعيت خود بعد از چند لحظه رسيدند و با كمك ملك محمد جو و گند م ها را جدا كردند ،ملك محمد بعد از دو روز در زد و نگهبانان آمدند و با ناباوري جدا شدن گندم و جو را ديدند و خبر به پادشاه رسيد پادشاه شرط دوم را به او اعلام نمود ، و گفت كه او را داخل قفس حيوانات وحشي بياندازند كه مدتها گرسنگي كشيده بودند ،تا ملك محمد را داخل قفس انداختند او به ياد شير افتاد و فوراً يك موي شير را آتش زد و شير فوراً رسيد و حيوانات وحشي را تكه و پاره كرد و رفت وقتي سربازها به پادشاه اطلاع دادند، او شرط سوم را اعلام كرد، و گفت او بايد يك سنگ بزرگ كه ده ها نفر توانايي بلند كردن آن را ندارند از محلي به محل ديگر ببرد، ملك محمد با آتش زدن موي ديو از او كمك خواست و ديو سنگ بزرگ را با همكاري ساير ديوها جا بجا كردند، خبر به سلطان رسيد او هم طبق قولي كه داده بود دختر زيباي خود را به ملك محمد داد و هفت روز و هفت شب جشن عروسي براي او و دخترش گرفت.