0

چهار شعر از خلیل ذکاوت

 
asemaniha
asemaniha
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 118
محل سکونت : اصفهان

چهار شعر از خلیل ذکاوت
یک شنبه 20 بهمن 1387  7:07 PM

چهار شعر از خلیل ذکاوت

خلیل ذکاوت

ای سرآغاز

اي‌ سرآغاز، كه‌ پايان‌ تو بي‌پاياني‌ست‌
ابتداي‌ ازلت‌، تا به‌ ابد طولاني‌ست‌ .
قصّه‌ات‌، تازه‌ترين‌ زمزمة‌ عالم‌‌سوز
غصّه‌ات‌، كهنه‌ترين‌ دغدغة‌ انساني‌ست‌ .
ساز پرشور تو سرچشمة‌ اين‌ غلغله‌هاست‌
سوزِ شيرين‌ تو هر چند همه‌ پنهاني‌ست‌ .
شرح‌ احوال‌ تو در دفتر دريا ثبت‌ است‌ :
نام‌ تو «موج‌ عطش‌»، شهرت‌ تو « توفاني‌»ست‌ .
درِ ميدان‌ تو بر روي‌ همه‌ باز شده‌
فصل‌ تحقيق‌، وليكن‌، روشت‌ ميداني‌ست‌ !
ديده‌بانِ همه‌ تن‌، چشمِ سپاهت‌، «حافظ‌ »
بردة‌ حلقه‌ به‌ گوشِ حرمت‌، «خاقاني‌»ست‌ .
صبح‌ ما خالي‌ از انديشه‌ و نام‌ تو مباد
سفرة‌ هر شبمان‌ گرچه‌ پ‍ُر از بي‌ناني‌ست‌ !
حجم‌ روح‌ تو چه‌ قدر است‌، خدا مي‌داند
شكل‌ جسماني‌ات‌ ام‍ّا، به‌ خدا روحاني‌ست‌ !
دل‌ به‌ آن‌ سيرت‌ دورت‌ چه‌ نيازي‌ دارد؟
صورت‌ ناز زميني تو هم‌ عرفاني‌ست‌ !
عشق‌! اي‌ عشق‌! بگو عين‌ عروج‌ تو كجاست‌؟
اي‌ كه‌ قاف‌ قد خوش‌‌قامت‌ تو، پيدا نيست‌ !

 

بر من بتاب ...!

امشب‌ بيا كه‌ تشنة‌ يك‌ همنشيني‌ام‌
ديگر اميد نيست‌ كه‌ فردا ببيني‌ام‌ .
فردا، مرا ـ تمام‌ مرا ـ باد مي‌برد
اي‌ كاش‌، جاي‌ باد، تو امشب‌ بچيني‌ام‌ .
خورشيد، فرصتي‌ست‌ كه‌ از من‌ گذشته‌ است‌
تاريك‌، مثل‌ ساية‌ تنگ‌ پسيني‌ام‌ .
لحظه‌ به‌ لحظه‌ از دلِ هم‌ دورتر شديم‌
از بس‌ تو آن‌ هماني‌ و من‌ اين‌ هميني‌ام‌ .
ديگر، من‌ آن‌ چنان‌ كه‌ تو هستي‌، نمي‌شوم‌
آخر تو جاي‌ من‌، چه‌ كنم‌؟ اين‌ چنيني‌ام‌ !
با اين‌ همه‌، هنوز دلي‌ مانده‌، دير نيست‌
من‌ كه‌ هنوز عاشق‌ عشق‌ آفريني‌ام‌ .
پيش‌ از تو، اين‌ همه‌، شبِ من‌ آسمان‌ نداشت‌
بر من‌ بتاب‌، عشقِ قشنگِ زميني‌ام‌ !

 

بعد از شما ...

بعد از شما، با ما پ‍َرِ پرپر شدن‌ نيست‌
در حال‌ ما، ديگر تبِ ديگر شدن‌ نيست‌ .
شيرين‌ترين‌ آتش‌ اگر هم‌ گُر بگيرد
ققنوسها را شورِ خاكستر شدن‌ نيست‌ .
ديگر در اين‌ دلها، دلِ دريا شدن‌ كو؟
ديگر در اين‌ سرها، سرِبي‌سر شدن‌ نيست‌ .
اين‌ تيغباد و اين‌ جنون‌، اين‌ گوي‌ و ميدان‌
ام‍ّا گُلي‌ را غيرت‌ پرپر شدن‌ نيست‌ .
ساقي‌، همان‌ ساقي‌ است‌، ميخانه‌ همان‌ است‌
تنها دل‌ ما لايق‌ ساغر شدن‌ نيست‌ .
بعد از شما، شكّي‌ به‌ جان‌ ما نشسته‌
شكّي‌ كه‌ در آن‌، جرئت‌ باور شدن‌ نيست‌ .
بارانتان‌ را از هواي‌ ما نگيريد
هر چند در ما حس‌ّ و حال‌ِ تر شدن‌ نيست‌ .
آن‌ روزهاي‌ شور و شر، سهم‌ شما بود
امروز ديگر مال‌ شور و شر شدن‌ نيست‌ !

 

در آغاز خدا

برايت‌ غنچه‌ مي‌كردم‌، ولي‌ ديگر مرا چيدي‌ !
مرا، اي‌ باغبان‌ گل‌، به‌ اين‌ زودي‌ چرا چيدي‌؟ !
هواي‌ مست‌ فروردين‌، مرا حالي‌ به‌ حالي‌ كرد
دلت‌ آمد، گل‌ خود را، در اين‌ حال‌ و هوا چيدي‌؟
صداي‌ تشنه‌ام‌ از يادِ باران‌ پاك‌ خواهد شد
مرا، اي‌ بادِ پاورچين‌، شبانه‌، بي‌صدا چيدي‌ .
كبوتر بچّه‌اي‌ در ابتداي‌ آسمان‌ بودم‌
ولي‌ بال‌ و پرم‌ را ناگهان‌، تا انتها چيدي‌ .
زمين‌ پشت‌ سرم‌ ماند و دلم‌ تا آسمان‌ مي‌رفت‌
مرا در آخرِ خاك‌ و در آغازِ خدا، چيدي‌ .
به‌ جاي‌ گريه‌ خنديدي‌، به‌ جاي‌ خنده‌ گرييدم‌؛
بساط‌ همدلي‌ را چيدي‌، ام‍ّا جا به‌ جا چيدي‌ !
بهارِ آبي‌ من‌ در كدامين‌ ريشه‌ جا مانده‌؟
خزان‌ من‌! بگو اين‌ غنچة‌ زرد از كجا چيدي‌؟

 

بیاد روزهای عاشقی
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها