خبرگزاريفارس: خانم صياد شيرازي مي گويد: يك وقتي مادر مريض بودند و ميخواستيمايشان را نزد دكتر ببريم.ايشان ابتدا مادر را به قم برد تا زيارتي بكنند وسپس به تهران بيايند و مداوا شوند. ميگفت: "مادر ابتدا بايد شفايشان رااز خدا و اهل بيت بگيرند و بعد نزد دكتر برويم ".
نسبتبه ايشان يك نوع دوست داشتن توأم با احترام و محبت داشتيم،بهزباني ديگر،اين شهيد يك جذبه خاصي داشت و برايخواهر و برادرها نقشپدر را ايفا مي كرد. با مخارج دوره دانشجويي و زندگي در تهران بهگونهاي هزينهها را تنظيم كرده بود كه براي هر كسي حداقل هديهايبياورد و اكثر هديههايش از حد معمولي فراتر بودند. شهيد براي من يكعروسك در بچگي خريده بود كه در آن موقع هديهاي بينظير بود. اوميدانست هر كسي چه ميخواهد و به چه چيزي علاقه دارد و همان رابراي او تهيه ميكرد. يك بار كه شهيد از تهران به خانه آمد، يكپنج ريالي به من هديه داد. اين هديه به قدري برايم ارزش داشتكه ميگفتم اين را چون داداش علي داده، نبايد خرج كنم و به كسيبدهم.
*****
پشتكار و توجه او به خانواده با تمام سختيها و مشكلات كار وعدم حضور هميشگياش درخانه، بسيار پررنگ بود. از آنجا كه به زبان ورياضي مسلط بود و رشته دبيرستان او هم رياضي بود، به ما خيلي دراين زمينه كمك درسي ميداد. يادم هست در آن سالي كه به اصفهاننقل مكانكرديم، بعد از اين كه از پادگان ميآمد، با همان خستگي،بچهها را دور خود جمع ميكرد و مثل بچه مكتبيها به ما درس مي داد واشكالاتمان را رفع ميكرد. نسبت به مطالعه و درس خود نيز بسيار كوشابود. وقتي به خانه ميآمد، يك قرآن انگليسي در جيبش بود و آن رامرور ميكرد تا هم زبان كه فرّار است، فراموش نشود و هم قرآن رامطالعه كرده باشد.
*****
به همه اهل خانواده و دوستان افتخار ميكرد و خيرخواهشان بود.وقتي برادر سوممان (جعفر) به خاطر كوشش و تلاش فردي و نظمي كه دردوره معلمي خود داشت، بدون كنكور در دانشگاه صنعتي شريف (آريامهرسابق،) بورسيه شد، ايشان در آمريكا دوره آموزشي را طي ميكرد و وقتيخبر به او مي رسد، سر سفره افطار نشسته بوده و با شنيدن خبر، اشكازچشمانش جاري مي شود، چون با سطح مادي خانواده كه در حد متوسطبود،موفقيت برادرمان جايافتخار زيادي داشت.
*****
اواخر رژيم شاه، نام او در ليست سياه براي اعدام قرار گرفته بود.كارهايش انقلابي بودند، جزئي از نيروهاي انقلابي بود، به طوري كهجزو دوازده نفري بود كه در ليست سياه بودند و اگر انقلاب نميشد، خداميدانست چه بلائي سرش مي آمد.كاملا تحت نظر بود. اين اواخر يكيازدوستان صميمياش را كه به خانه ما رفت و آمد ميكرد، به عنوانجاسوس براي او گذاشته بودند تا مراقب كارهايش باشد، يعني او راوادار كرده بودند، ولي هر كسي را كه براي او جاسوس ميگذاشتند،خودشبه او اطلاع ميداد كه جاسوسياش را ميكند تا گزارش غلط بدهد و بهنوعي به ضرر برادرم نشود. جاسوسان دلشان نميآمد به او آسيببرسد.قبل از انقلاب ايشان در بازداشتگاه بود. زماني كه انقلاب شد،ايشان با سردار صفوي در اصفهان بود و هميشه با هم بودند و بهكردستان ميرفتند و فتوحاتشان با هم بود.ايشان قبل از انقلاب،به خاطرنظم و موفقيت هاي نظامي اش،جزو افسرهاي نمونه بود. مقيد به وظيفه وكارش بود،نمونه شناخته شده بود و اين انتخاب قبل از آن بود كهمتوجه بشوند كه جزو نيروهاي انقلاب است. به هر حال بعد از نمونهشدن از او خواستند نزد شاه بيايد و از او جايزه بگيرد يا عكس شاه رابه ماشين خود بزند، وليايشان تقيه كرد و گفت: "چه اجباري است؟من كه شاه را دوست دارم، چه نيازي به زدن عكس روي ماشين است؟" ديگر از كارهاي انقلابي او، شركت در تظاهرات با لباس شخصي بود كهوقتي متوجه شدند، بازداشتنش كردند.
*****
يك روز ميخواستند براي جشن فارغالتحصيلي از خانواده دانشجوياندعوت كنند. فرمانده به آنها گفت: "لطفاً به مادر و خواهرتان بگوييد چادرسر نكنند. " همان جا شهيد داشت فكر ميكرد كه راه را اشتباه آمده كه بهارتش وارد شده.در همين موقع يك فرمانده ديگر از جايگاه بالا رفت و قاطعانهاعلام كرد: "ما هم مادر و خواهر چادري داريم و هيچ لزومي ندارد كه در اينجشن شركت كنيم. " آنجا دل شهيد آرام گرفت كه هنوز افراد همفكري هستند كهبا او همراه بوده و مانند او روحيه انقلابي خود را حفظ كرده باشند.
*****
يك روز دم در منزل ما يك تاكسي آمد و گفت: "جناب سروان شماييد؟ "ايشان جواب داد: "بله ". بعد آن آقا يك جعبه پرتقال را پائين آورد.برادرمگفت: "مگر اينها را براي من نياوردهاي؟ " جواب داد: "چرا " . گفت: "پسهمه اينها را ميبري بين دانشآموزان مدرسه تقسيم ميكني ".
*****
در آمريكا با اين كه همدورهايهاي آمريكايي داشت، از نظر درسي اول وشاگرد ممتاز بود. در ميان آنها به عنوان كسي شناخته شده بود كه پرستيژش باهمه فرق داشت.از هر نظر ممتاز و بانظم بود.درست است كه نظامي بود، ولي يكنظامي منحصر به فرد بود. اين اواخر يك بار كه خواستم كفش او را تميز كنم،گفت: "اين كار را نكن، اين كار خصوصي است و من خودم متخصص كفش واكس زدن وبرق انداختن هستم. ".
*****
در سال 51 براي يك دوره شش ماهه آموزش لجستيك، راهي آمريكا شد.همانموقع هم موقعيت و شرايط محيط روي ايشان تأثير نگذاشت، بلكه ايشان روي محيطتأثير گذاشت. در آنجا هم زبانزد همه بود.او به يك مرد مذهبي معروف بود ودر ميان نظاميان آنجا،مشخص بود كه اهل تقيد به مذهب است. رفتنش به آمريكامصادف با ماه مبارك رمضان بود، ولي لحظهاي از وظايف خود در اين ماهكوتاهي نميكرد. در مجتمع آپارتماني كه در آنجا چند وقتي زندگي كرد، يكخانم ايتاليايي هم بود. اعمال برادرم را كه مي¬ديد خوشش مي آمد و از بقيهدوستان و ساكنان پرسيده بود: "چرا دوستتان اين طوري است؟ " البته خود خانممقيد به مذهبش بود،روزي برادرم را به صرف افطار دعوت كرد، چون ميدانست اوهنگام غروب غذا ميخورد.برايش بوقلمون درست كرده بود و او را ميهمان كرد.
*****
با تمام سختيها و مشغلههاي بيرون و مسئوليتهاي سنگين، در خانه نيزبه ايفاي نقش خود ميپرداخت، نمونه بود و وظايف خود را به خوبي انجامميداد. در طي يك سالي كه بنا به دلايلي خانه نشين بود، حتي يك بار صدايشبلند نشد. همواره همه را به آرامش و صلح و مدارا دعوت ميكرد. جمعههاخودش گوشت تهيه و كباب درست ميكرد وآشپزي و نظافت آشپزخانه را هم به عهدهميگرفت.همه جا را حسابي مي شست و بعد به حاج خانم ميگفت: " مرتب كردن وتزئين آن با شما! " و يا صبح زود پلهها را جارو ميزد و تميز ميكرد.وقتي ميپرسيدي: " اين چه كاري است؟ جواب ميداد: "حاج خانم خسته است. كميهم من كمك كنم ".
*****
وقتي براي عقد دخترش (مريم) ميخواستند به قم بروند، ايشان به منگفتند عوض مادر كه راهشان دور است و نميتوانند بيايند، شما بيائيد.البتهايشان بيشتر با خواهر بزرگم در ارتباط بود.اين اواخر من به درس طلبگي رويآورده بودم و ايشان مشوقم بود.من سعي ميكردم بيشتر به ايشان نزديك شوم ودر مسافرتها در جوارشان باشم. در آن تابستان گرم كه براي ازدواج دخترشراهي قم شديم،ايشان تسبيحي را به دست پسر بزرگش مهدي داد و گفت: "صدتا لاحول و لا قوه الا بالله بگو براي سلامتي مسافران و خروج سالممان از شهر. "در اتوبان قمـ تهران،هنگام ظهر، همين كه صداي اذان از راديو بلند شد،ماشين را به كناري زد و مقدمات نماز جماعت را فراهم كرد.همه امكانات را همبا خود به همراه آورده بود. خانمش به من گفت: "شما نگران نباشيد. علي خودشهمه چيز را مهيا ميكند. " اين بهترين شيوه امر به معروف و نهي از منكربود كه شهيد بااخلاص خود عملاً به همه مي آموخت.
*****
يك وقتي مادر مريض بودند و ميخواستيم ايشان را نزد دكتر ببريم.ايشانابتدا مادر را به قم برد تا زيارتي بكنند و سپس به تهران بيايند و مداواشوند. ميگفت: "مادر ابتدا بايد شفايشان را از خدا و اهل بيت بگيرند و بعدنزد دكتر برويم ".
*****
در اصفهان كه بوديم به خاطر مشغله زياد كاري مريض شد و ده روز ماهمبارك رمضان را نتوانست روزه بگيرد و در بيمارستان بستري شد و به ما گفت:"به مادر نگوييد من در بيمارستانم "،اما مادر متوجه شدند كه او به مأموريتنرفته و به ايشان دروغ گفتهاند و به بيمارستان رفتند. وقتي برادرم،مادرمان را ديد، گفت: "چرا به اينجا آمديد؟ برويد. " بعد از بهبود، اولينكاري كه كرد اين بود كه سريعاً روزههايش را ادا كرد.بسيار مقيد بود.
*****
در شهرستان درگز ما مدتي در خدمت طلبههاي حوزه علميه بوديم. 22 بهمنسال 77 برادرم به شهرستان آمد و بچههاي طلبه به من گفتند: "شايد برادرشما بتوانند وقتي براي ديدار با مقام معظم رهبري براي ما بگيرند. " ايشانبراي سخنراني در منزل امام جمعه آمده بود. بچهها در آن هواي سرد باراني،با حالت راهپيمايي تا منزل امام جمعه رفتند و درخواست خود را مطرح كردند.برادرم وقتي آنهارا ديد، لبخند شيريني زد و گفت: "انشاءالله به زودي ميسرميشود. " ما فكر ميكرديم اين وعده حالا حالاها محقق نشود، ولي ايشانهفته بعد،روز چهارشنبه به من زنگ زد كه قرار ديدار را گذاشته است. ما ديگرسر از پا نميشناختيم و تدارك سفر را ديديم، ولي از آنجايي كه منميخواستم هر هشتاد طلبه را ببرم، با مشكل هزينه مواجه شدم. ايشان گفت:"نگران هزينهها نباش. درست ميشود. " بالاخره همه بچهها راهي سفر شدند،سفري كه با نظم فوقالعاده و برنامهريزي دقيق انجام شد و ما ذرهاي معطلنشديم و خيلي به ما خوش گذشت. در بقيه سفرها چنين نظمي نديدم. هر لحظه بامن در تماس بود تا بچهها را در حوزه اسكان داديم.ايشان تمام لوازم راحتيو پذيرايي را حاضر كرده بود.بعد هم بچهها را به قم برديم.اينها كسانيبودند كه شايد به عمرشان به سفر مشهد هم نرفته بودند و اين برايشان يك سفركامل و بزرگ و به يادماندني محسوب ميشد.در پايان سفر، شهيد طي يك نامهمحرمانه از من خواست كه كوچكترين حرفي راجع به نقش ايشان در تدارك اينسفر به كسي نزنم و بگذارم نزد خدا مخفي باقي بماند. ما بعداً فهميديم كهتمام هزينههاي سفر را ايشان شخصاً پرداخته بود و چنين ثوابي را در پايانعمر مباركش براي خود نزد خدا رقم زد.
*****
آن موقع كه خانهمان در انزلي بود، يك بار داداش زنگ زد و گفت:"خواهر! ما ساعت يك تا پنج منزل شمائيم ". من زياد به اخلاق داداش واردنبودم كه يك تا پنج يعني از ساعت يك تا ساعت پنج پيش من ميمانند. فكركردم يعني كه در اين فاصله ميرسند خانه ما. بلند شدم و با چه ذوقي شروعبه كار كردم. اول فكر كردم غذا چه درست كنم.به فكرم رسيد ماهي درست كنم.آنها رسيدند و من چقدر خوشحال بودم كه بالاخره يك روز داداش پيش ماميماند. داداش آمد و گفت: "خب، حاج آقا كجاست؟ " گفتم: "سر كار است.ميآيد. " گفت: "يك زنگي به او بزن كه زودتر بيايد كه ما ببينيمشان. "گفتم: "حالا چه عجلهاي است؟ " گفت: "نه، من ساعت پنج بايد بروم. به شماگفتم كه ساعت يك تا پنج ميآيم پيش شما. " تا اين را گفت، بغض كردم وگفتم: "يعني شما بعد از اين همه مدت فقط چهار ساعت پيش من مي ماني؟ " وزدم زيرگريه و گفتم: "خب، بله، حق داريد. به هر حال خانه ما خيلي محقراست. ما نميتوانيم آن طور كه جاهاي ديگر از شما پذيرايي ميكنند، مثل يكتيمسار از شما پذيرايي كنيم. " رفتم توي آشپزخانه. سرِِ گاز ايستاده بودمو ماهي سرخ ميكردم و اشكهايم همين طور ميآمد. شايد يك سال و نيم ميشدكه خانه ما نيامده بود. عفت خانم ناراحت شد، گفت: "حاجآقا! صديقه خانمخيلي ناراحت است.حق هم دارد. نميشود قرارتان را به هم بزنيد؟ " بعد ازخانه ما قرار بود بروند استانداري رشت. داداش آمد توي آشپزخانه. اصلاًنگاهش نكردم و تند تند ماهيها را توي تابه جابهجا كردم. خم شد و صورتخيس از اشك مرا بوسيد و گفت: "ماهيها رو نسوزوني خواهر. " خندهام گرفتهبود. داداش هم خنديد و گفت: "چشم! ما امشب ميمانيم پيش شما. حالا خوب شد؟" شب را ماندند. حتي با هم رفتيم بلوار انزلي. به او گفتم: "داداش، موقعاذان است.در مسجد اينجا نماز جماعت برگزار مي شود. " گفت: "واقعاً؟ چهجالب! پس براي نماز ميرويم آنجا. " رفتيم. هنوز ننشسته بوديم كه مردمداداش را شناختند و ريختند و دورش را گرفتند. داداش با بيشتر آنها دست دادو روبوسي كرد. وسط دو نماز هم از او خواستند سخنراني كند. رفت پشت تريبونو شروع كرد به حرف زدن. من كه خواهرش بودم، تعجب كرده بودم. طوري حرف زد وچيزهايي گفت كه انگار از قبل مي دانسته ميخواهد اينجا سخنراني كند.
*منبع : شاهد ياران