رفتی و در دل هنوزم حسرت دیدار باقی
حسرت عهد و وداعم با دل و دلدار باقی
عقده بود اشکم به دل تا بیخبر رفتی ولیکن
باز شد وقتی نوشتی ?یار باقی کار باقی?
آمدی و رفتی اما با که گویم این حکایت
غمگسارا همچنان غم باقی و غمخوار باقی
کافر نعمت نباشم بارها روی تو دیدم
لیک هر بارت که بینم شوق دیگربار باقی
شب چو شمعم خنده میید به خود کز آتش دل
آبم و از من همین پیراهن زر تار باقی
?گلشن آزادی من چون نباشد در هوایت
مرغ مسکین قفس را نالههای زار باقی
تو به مردی پایداری آری آری مرد باشد
بر سر عهدی که بندد تا به پای دار باقی
میطپد دلها به سودای طوافت ای خراسان
باز باری تو بمان ای کعبهی احرار باقی
شهریارا ما از این سودا نمانیم و بماند
قصهی ما بر سر هر کوچه و بازار باقی