زلیخا عشق نمی داند
شنبه 9 آبان 1388 7:47 AM
زلیخا بر بلندای قصه رفت و گفت رونق این قصه همه از من است
این قصه بوی زلیخا می دهد . کجاست زنی که چون من شایسته عشق پیامبری باشد ، تا بار دیگر قصه ای این چنین زیبا شود؟
قصه دیگر نازیدن زلیخا را تاب نیاورد و گفت: بس است زلیخا ! بس است .
از قصه پایین بیا ، که این قصه اگر زیباست ، نه به خاطر تو ، که زیبایی همه از یوسف است .
زلیخا گفت: من عاشقم و عشق رنگ و بوی هر قصه ای است . عمریست که نامم را در حلقه عاشقان برده اند.
قصه
گفت : نامت را به خطا برده اند ، که تو عشق نمی دانی. تو همانی که بر عشق
چنگ انداختی . تو آنی که پیرهن عاشقی را به نامردی دریدی. تو آمدی و قصه ،
بوی خیانت گرفت . بوی خدعه و نیرنگ.
از قصه ام بیرون برو تا یوسف بماند و راستی
و زلیخا از قصه بیرون رفت .
*************************
خدا گفت: زلیخا برگرد که قصه ی جهان ، قصه ای پر زلیخاست و هر روز هزارها
پیراهن پاره می شود از پشت .
اما زلیخایی باید، تا یوسف ، زندان را بر او برگزیند. وقصه را و یوسف را ، زیبایی همه این بود.