جنون سبز مایل به بنفش-4
یک شنبه 20 بهمن 1387 4:17 PM
جنون سبز مایل به بنفش
نویسنده : مهدی
نورمحمدزاده
چند روز پيش كه
بدجوري پاپيچاش شده بودم و هي درباره آن يك نفر سؤال ميكردم، گفت: «انسانها خشك
شدهاند، بايد باران بيايد... بايد همه دعاي باران بخوانند... بايد همه از خدا
بخواهند كه باران بيايد... بايد باران بيايد... بايد سيل هم بيايد، چون بعضيها
آنقدر خشك شدهاند كه هيچ اميدي به سبز شدنشان نيست، آنها حتي مزاحم سبز شدن بقيه
هستند! بايد سيل بيايد و آنها را از زمين بكند و دور بيندازد. بايد شبنم هم بيايد
.
براي بعضيها شبنم بايد بيايد... براي آنها كه هنوز هم سبز هستند، آنها شكوفههايشان
را نگه داشتهاند تا تقديم باران كنند... براي آنها حتي شبنم هم كافي است كه
جوانههايشان را بيرون بريزند و گل بدهند... بوتههاي نيمهخشك بايد سبز شوند
...
شاخههاي سبز بايد گل بدهند... خارها بايد خشك بشوند، بايد همه جا گلستان بشود،
بايد همه جا بوي گلاب بپيچد.. بايد ديوارهاي يخزده آب بشوند، بايد هواي توي
سينههايمان هم بوي باران بگيرد، بايد همه جا سفيد بشود، بايد همه سفيد بشوند
...
بايد «سياه»ها سفيد بشوند. بايد «زرد»ها سفيد بشوند. بايد «سفيد»ها هم سفيد
بشوند... بايد آن يك نفر بيايد... بايد او بيايد تا همه اينها اتفاق بيفتد. آن يك
نفر هم شبنم، هم باران، هم سيل و هم طوفان است
.
او هم رعد و برق قبل از طوفان و
هم نسيم ملايم آميخته با بوي خاك زنده شده پس از طوفان است. آن يك نفر خود آب است؛
شيرينترين آبي كه توي دنيا پيدا ميشود
!!!»
حرفهايش كه به اينجا رسيد مثل
ديوانهها شروع به گريه كرد. عين زنهاي شوهرمرده زار ميزد. آنقدر زار زد كه
اشكهاي مرا هم درآورد. دو نفري نشستيم و اشك ريختيم. من هم يك جوري عاشق آن يك نفر
شده بودم. دست خودم نبود، بدجوري دوست داشتم ببينمش. اشكهاي ودود كه تمام شد گفتم
:
حالا نميشود يكبار، فقط يكبار او را از نزديك ببينيم؟ سرش را پايين انداخت و
گفت: «بوتههاي آفتزده چطور ميتوانند آنقدر بالا بروند كه به باران توي ابرها
برسند؟
!»
نميخواستم اين قسمت از حرفهايش را باور كنم. اما ودود هيچوقت دروغ
نميگفت. گفتم: «يعني هيچ راهي نيست كه او را ببينيم يا حداقل بشناسيم؟
»
چيزي
نگفت. چند قرص زرد رنگ از توي جيبش بيرون آورد و بين انگشتهايش خرد كرد. خردههاي
قرص را بيرون ريخت و دستهايش را چند بار به هم كوبيد. انگار كه حرفهايم را نشنيده
باشد، گفت: «دكترها ميگويند، اوضاعم بههم ريخته، شايد اين آخرين دفعهاي باشد كه
بهم اجازه مرخصي دادند... ميفهمي؟ من ديگر نميتوانم به مرخصي بيايم
...»
چيزي
نگفتم. سرم را پايين انداختم. تصور اينكه هر هفته به ملاقات ودود بروم و بين آن همه
آدم جورواجور با ودود حرف بزنم، بدجوري آزارم ميداد. سرم را بلند كردم و نگاهش
كردم. قطره اشك تصوير ودود را توي چشمهايم محو ميكرد
.
ودود گفت: «صداي خنده را
هنوز هم ميشنوي؟
»
سرم را به علامت «بلي» پايين آوردم
.
گفت: «اگر آنطور كه
ميگويي، صداي خنده هر روز بلندتر ميشود، اين علامته... شايد... شايد
...»
حرف
توي دهنش را قورت داد. چيزي را ميخواست بگويد اما نگفت. بعد نگاهي به بيرون انداخت
و گفت: «هوا بدجوري گرفته است، فكر ميكنم باران ببارد... نميدانم شايد وقت آمدن
باران نزديك شده باشد
!!»
بلند شد و بيرون رفت. داد زدم: «چتر نميخواهي؟ شايد
باران ببارد؟
»
دگمههاي كتش را بست و گفت: «فقط احمقها از زير باران فرار
ميكنند
!»