جنون سبز مایل به بنفش-2
یک شنبه 20 بهمن 1387 4:16 PM
جنون سبز مایل به بنفش
نویسنده : مهدی
نورمحمدزاده
ودود ميگويد
: «
بعضيها ميتوانند صداها را بشناسند ولو اينكه آن صدا از راههاي خيلي دور آمده باشد
و هزار بار هم عوض شده باشد. آنها همان صداي اصلي را ميشنوند هر چند كه ظاهر صدا
به شكل ديگري درآمده باشد
...
مثلاً وقتي صداي گريه پيرزني تنها كه خانهاش را با
بولدوزر روي سرش خراب كردهاند، از فاصله هزاران كيلومتري بهطرف ما ميآيد و توي
اين راه طولاني هي عوض ميشود و تغيير شكل ميدهد تا بالاخره به صورت صداي «خرد شدن
چند تكه آجر زير چرخهاي سنگين يك كاميون» به سر كوچه ما ميرسد. خيليها صدا را كه
ميشنوند گول ميخورند و چون اتفاقاً در همان لحظه كاميوني از سر كوچه رد ميشود،
فكر ميكنند صدا از زير چرخهاي همان كاميون ميآيد... اما آنها حتي اگر همان كاميون
را هم ببينند، باز صداي اصلي يعني همان صداي گريه پيرزن را ميشنوند... صداها
هيچوقت گم نميشوند. همينطور روي زمين و آسمان جلو ميروند و هر بار به يك شكل
درميآيند
...»
من فكر ميكنم ودود هم از آنهايي است كه ميتوانند صداها را
بشناسند. خودش يكبار تعريف ميكرد كه چطور وقتي از چاه روستايشان براي گوسفندهايش
آب ميكشيده، صداي درد دل يك روح بزرگ را شنيده است. خودش ميگفت كه سرش را توي چاه
كرده بود و به صداي چكه قطرات آب گوش داده بود. بعد يهو توانسته بود آن صداي اصلي
را كه حالا به شكل صداي «چكه قطرات آب» درآمده بود، بشنود. صداي درد دلهاي يك روح
بزرگ... خيلي بزرگ... آن قدر بزرگ كه ودود تحمل شنيدن دردهاي او را نداشته است. آن
روح بزرگ سالها پيش حرفهايش را توي چاه ريخته بود. ودود هم نميدانست چرا؟
شايد
كسي نبود كه بتواند آنها را بشنود و تحمل كند! يا شايد هم اصلاً كسي نميخواست آنها
را بشنود
!
حرفهاي او از راههاي دور و از زمانهاي خيلي دورتر آمده بود و توي اين
راههاي طولاني هي عوض شده بود تا بالاخره بهصورت صداي «چكه قطرات آب» به چاه
روستاي ودود رسيده بود. و بعد ودود توانسته بود فقط گوشهاي از آنها را بشنود
.
همينكه شنيده بود از شدت سنگيني و عظمت آنها همانجا سر چاه بيهوش افتاده بود. و
اصلاً سر همين قضيه بود كه ودود مجبور شده بود به شهر بيايد. خانوادهاش او را به
شهر آورده بودند تا شايد
...
اصلاً از چي داشتم حرف ميزدم؟
...
درست است، از
صداها و عروسكها ميگفتم. از روزهاي كودكي ميگفتم كه بالاخره گذشت و همه بزرگ
شدند. آن سالها گذشت و بچهها بزرگ شدند. بزرگ شدند و فهميدند كه عروسكها
نميتوانند حرف بزنند
!
فهميدند كه تفنگ پلاستيكي اصلاً فشنگ ندارد، چه برسد به
اينكه بتواند كسي را بكشد!؟
بزرگ شدند و فهميدند كه زندگي به آن سادگي و شيريني
كه فكر ميكردند، نيست كه مثلاً سر شب زن و بچهات را برداري و مهمان همسايه شوي
.
بعد هم همه بنشينند دور يك سفره و چند تا سيبي را كه يكي از بچهها از يخچال
خانهشان كش رفته است، بهعنوان شام و با طعم چلوكباب بخورند و هي بخندند. آخر شب
هم همه توي همان صندوقخانه بخوابند. توي آن شبها نه دعواي محرم و نامحرم پيش
ميآمد و نه كسي به فكر اتاق خواب جداگانه بود!! همه بچهها چشمها را روي هم
ميگذاشتند و چند دقيقه نميگذشت كه دوباره صبح ميشد
.