رمان زیبای مهتاب نوشته فهیمه نادری فرد
سلام من مهتاب ضیایی هستم دختری با شرایط خاص و متفاوت .مثل همه عادی به دنیا اومدم عادی بزرگ شدم و عادی هم عاشق شدم پس نمی دونم چرا روزگار این بازی وحشیانه رو علیه من به پا کرد .
بازی غیر عادلانه ای با دختری که مثل همه دخترا احساس پاک و ناب دخترونه شو کف دستش گرفته بود و با تلنگری می شکست
دختری نبودم که ضعیف جلوه کنم ولی با این که نشون نمی دادم از درون خیلی حساس و شکستنی بودم فکر می کردم هیچ وقت عاشق نمی شم . می ترسیدم آخه توی جامعه ما انگار رواج پیدا کرده بود که همیشه در حق زنا ظلم بشه
توی شهر کوچیک ما هنوز هم حقوق زن و مرد مساوی نبود مردا به راحتی هر کار دلشون می خواست می کردند و زناشون از ترس اینکه مبادا زندگیشون بهم بخوره مثل احمقها می دیدند و ساکت می موندند تا شاید شوهرش متوجه اشتباهش بشه
با عصبانیت به عقب برگشتم و همون مرد داخل نمایشگاه رو دیدم . پس اونم مثل همه مردا خودشو موجود برتر می دونست . یه جورایی از این موضوع بدم اومد و برای اینکه بهش نشون بدم که از نظر قدرت بدنی چیزی ازشون کم نمیارم بدون توجه به حرف اون جلو رفتم. چون استخون بندیم درشت بود قدرت بندی زیادی داشتم و با تمرکز همون چیزی که توی باشگاه کونگ فو یاد گرفته بودم کمی ماشین رو بلند کردم و به عقب هول دادم
همه متعجب واستاده بودند و منو نگاه می کردند همیشه از اینکه یه موجود ضعیف به نظر بیام متنفر بودم برای همین اون لحظه که همه نگاهها تحسین آمیز بود خوشحال شدم و برای تشکرهای صاحب ماشین فقط سرمو تکون دادم و در حالی که چشمامو ریز کرده بودم از کنار اون مرد رد شدم و با صدایی که خشممو به وضوح نشون می داد گفتم: امیدوارم دیگه هیچ وقت مرد بودنتو به رخ هیچ کس نکشی
لبخندی بهم زد و من ازش رو برگردوندم و به هتل محل استقرارمون رفتم