جنون سبز مایل به بنفش-1
یک شنبه 20 بهمن 1387 4:11 PM
جنون سبز مایل به بنفش
نویسنده : مهدی
نورمحمدزاده
شايد
اصلاً همه چيز فقط يك توهم است. شايد همه اين ماجراها چيزي جز «ساخته ذهن» يا
بهقول امروزيها «انعكاس ضمير ناخودآگاه در ضمير خودآگاه» نيست. من نميدانم. اما
فكر ميكنم همه ماجرا از دوستي با ودود آغاز شد. البته خدايياش را بخواهيد، همه
تقصيرها هم گردن ودود نيست. چون حتي قبل از آشنايي با ودود هم بعضي چيزها برايم
اتفاق ميافتاد كه البته به نظر خودم اصلاً عجيب و غريب هم نبودند. اما نميدانم
كه چرا خيليها فكر ميكنند اين چيزها خيلي عجيب و باورنكردني هستند
.
مثلاً اينكه
من حتي قبل از آشنايي با ودود هم ميتوانستم صداي حرف زدن عروسكها را بشنوم
!
منظورم عروسكهاي سخنگوي الكترونيكي نيست! نه، من همان عروسكهاي ساده پلاستيكي را
ميگويم
.
باور كنيد اين عين حقيقت است كه من صداي حرف زدن همه عروسكها يا حتي
ماشينهاي پلاستيكي و اصلاً همه اسباب بازيها را ميشنوم. درست مثل وقتي كه صداي حرف
زدن شما را ميشنوم
.
حالا اينها را كسي باور بكند يا نكند براي من يكي اصلاً مهم
نيست! آنهايي كه باور ميكنند، آدمهاي عجيب و غريبي نيستند. شايد آنها فقط كمي از
كودكيهايشان را براي روز مبادا حفظ كردهاند، همين
.
آنهايي هم كه باور نميكنند
و يا نميتوانند باور كنند، شايد ديگر خيلي بزرگ شدهاند. آنقدر بزرگ كه حتي
يكروز از كودكيهايشان يادشان نيست. شايد اصلاً يادشان رفته كه سالها پيش وقتي چهار
يا پنج سال بيشتر نداشتند، چطور با اسباببازيهايشان گرم صحبت ميشدند. راستي شما
چطور!؟ يادتان كه هست!؟ آن روزها حتي ماشينهايمان هم حرف ميزدند چه برسد به
عروسكها كه آشپزي هم ميكردند
!
بعضي وقتها هم عروسكها با هم دعوايشان ميشد
.
ميزدند تو سر و كله هم. بعد صداي گريهشان بلند ميشد. آنقدر با صداي بلند زار
ميزدند كه بالاخره صداي مادر هم از آشپزخانه بلند ميشد: «باز چي شده، حبيب!؟ چرا
داري گريه ميكني؟
»
نميدانم چرا مادر فكر ميكرد من دارم گريه ميكنم. شايد
صداي عروسكها شبيه صداي من بود كه مادر را به اشتباه ميانداخت! شايد هم چون
آشپزخانه ما آنطرف حياط بود، صداي عروسكها تا به آنجا برسد، عوض ميشد. آنقدر عوض
ميشد كه مادر فكر ميكرد صداي من را شنيده است
.