زير پيراهن مسئول تداركات سوراخ سوراخ بود
سه شنبه 28 دی 1389 3:14 PM
خبرگزاري فارس: حيدر با اينكه مسئول تداركات بود ولي زير پيراهناش بيشتر از پنجاه سوراخ داشت. چيزي كه در نگاه اول خندهدار است اما انسانهايي كه در دنيا فقط به دنبال خنده نيستند، با كمي تفكر در مورد اين همه اخلاص و از خود گذشتگي ميفهمند كه اين بچهها چه كساني بودند ـ پابرهنهها.
به گزارش سرويس حماسه و مقاومت خبرگزاري فارس ، آن چه خواهيد خواند ، بخش چهارم از مشاهدات و خاطرات آقاي احمد دهقان از نبرد كربلاي 5 است. آقاي دهقان در سال هاي جنگ از بسيجيان لشكر27 محمد رسول الله(صلوات الله عليه) بود. او با پايان جنگ ، قلم به دست گرفت و از نويسندگان توانمند حوزه ادبيات دفاع مقدس شد:
بعد از اين كه از گردان ميثم گذشتيم، به دژ پشتي رسيديم. دژي كه ديروز از ظهر تا شب را در آن جا بوديم. يكي از مسئولين گردان را ديدم كه ايستاده بود و بچهها را به عقب راهنمايي ميكرد. با برقعي و سرپرست به سنگري كه در سر جاده بود رفتيم و بعد از چند دقيقه استراحت دوباره راه افتاديم. عراقيها جاده و چهارراه را زير آتش گرفته بودند.
صدمتر جلوتر از دژ يك موتور هوندا 250 كه به پشت آن يك يدك دوچرخ وصل كرده بودند، ايستاده بود. در عمليات از اين نوع موتورها براي بردن مهمات و تداركات استفاده ميكردند. چون مسير ما با موتور يكي بود، سرپرست پيشنهاد كرد كه سوار شويم و با آن به عقب برويم. در گرفتن تصميم مردد بوديم كه موتور حركت كرد. چند متري از ما دور شده بود كه ناگهان يك خمپاره 120 با صداي وحشتناكي به زمين خورد. بلافاصله خود را به زمين كوبيديم. سر را كه بلند كرديم جلويمان را دود گرفته بود. به سرعت به طرف موتور دويديم. اما فقط يدك آن باقي مانده بود و از موتور و رانندهاش هيچ اثري نبود. براي چند لحظه نگاه گيج و گنگمان در هم گره خورد بعد دوباره حركت كرديم.
عراق آتش شديدي ميريخت. ماشين ها به سرعت ميگذشتند. سراسر جاده از چالههايي كه بر اثر انفجار خمپاره ايجاد ميشد، پوشيده شده بود. چند نفر ديگر نيز پياده در حال عقب رفتن بودند. ناگهان يك سري گلوله كاتيوشا روي سرمان باريدن گرفت. با سرعت خود را به كنار جاده رسانديم دو ت سه گلوله بر روي جاده منفجر شد. مثل اين كه تمامي نداشتند. بقيه گلولهها پي در پي فرود ميامدند. وقتي خط انفجار از كنارمان گذشت، بلند شديم و دوباره راه افتاديم.
تقريباً صد مدتر جلوتر از ما، سه نفر در حال حركت بودند كه گلوله خمپاره 120 در ميانشان منفجر شد، با سرعت خود را به انها رسانديم. هر سه بر روي هم افتاده بودند و چشمهايشان باز مانده بود. تركشي به زير گلوي يكي از آنها خورده بود واز محل زخمف همراه با آخرين ضربان قلب خون، مانند چشمهاي ميجوشيد و بيرون ميريخت. هر سه شهيد شده بودند. با خوردن چند گلوله در نزديكمان بر روي زمين نشستيم.
منتظر بوديم كه ماشيني بيايد تا شهدا را سوار كنيم. يك تويوتا از دور ميامد. دست بلند كرديم، ولي پر از مجروح بود.
توقف نكرد و رفت. دومين تويوتا كه يك آمبولانس بود در كنارمان ايستاد. راننده با عجله پايين پريد و در حالي كه در پشت را باز ميكرد گفت: " زود باشين كه بد جوري داره ميزنه! "
اولين شهيد را در حالي كه من دستهايش را گرفته بودم و برقعي هم پاهايش راف داخل آمبولانس گذاشتيم. بدنشان گرم گرم بود. ميخواستم دومين شهيد را با كمك سرپرست بلند كنم اما همين كه خم شدم تا آن را بلند كنم ناگهان گلوله هايي در كنارمان به زمين خورد، مثل اين كه ضربهاي به صورتام خورده باشد سرم به عقب پرت شد. همه جا پر از دود و باروت شده بود. سرپرست سرم را گرفت و در حالي كه صدايش ميلرزيد گفت: " چي شد؟ "
با دست دهانم را گرفته بودم. خون از لاي انگشتانم روي پيراهنم ميريخت. خيلي زود دو شهيد ديگر را هم سوار آمبولانس كردند. برقعي رو به من گفت: " بدو برو سوار شو... بدو برو سوار شو! "
سرپرست از همان در پشت سوار شد. يكي ـ دو نفر ديگر هم كه از دور ميآمدند دويدند و سوار شدند. من و برقعي هم كنار راننده نشستيم.
برقعي چفيهاش را داد و آن را روي دهان ام گذاشتم. دهانم كاملاً سرد شده بود. فكر ميكردم كه تركش به زبانم خورده است. برقعي (شهيد سيد رضي الدين برقعي كه در عمليات بيت المقدس-7 به شهادت رسيد) ميخنديد و شوخي ميكرد، اما چون دهانم پر از خون بود نميتوانستم خوب صحبت كنم و جوابش را بدهم.
او به قيافهام و اين كه چطور خدا حالم را گرفت ميخنديد. در راه، گاهي كه خمپارهها در كنارمان فرود ميامدند، ماشين تكاني ميخورد. ديگر به آن جايي كه جاده را آب گرفته و خشايارها را گذاشته بودند رسيديم ولي از ديروز تا به حال جاده را درست كرده بودند. از دژ هم گذشتيم. دژ از نيرو و تانك و تجهيزات پر بود. در راه حميد را ديدم كه روي يك بلندي ايستاده بود. دست تكان داد. ماشين كه حركتش را كند كرد حميد جلو آمد و گفت: " بريد چمران... بريد چمران! "
كمي جلوتر ماشين در مقابل اورژانس لشكر سيدالشهدا(ع) توقف كرد. داخل سنگر چند مجروح روي تختها خوابيده بودند و پانسمان ميشدند. يك نفر جلو آمد و مشغول معاينه من شد. تركشي از ميان لبهايم داخل دهان شده و بعد از شكستن يك دندان در گوشت لثهام فرو رفته بود.
بعد از پانسمان، دكتري كه در آن جا بود گفت: " بايد براي مداوا بر روي عقب! "
گفتم: " ميروم يگان خودمان. "
گفت: " برو عقب بخيه بزن و دوباره برگرد! "
نميخواستم بروم. برقعي گفت: " بچهها كه اومدن عقب برو زود برگردد. "
قبول كردم و سوار يك آمبولانس شده و همراه چند مجروح ديگر حركت كرديم. در طول راه، هر دستاندازي داد و فرياد مجروحين را بلند ميكرد تا اين كه به بيمارستان امام حسين(ع) كه يك بيمارستان صحرايي بود رسيديم. در آنجا، بعد از معاينه و ديدن زخمها گفتند كه بايد به اهواز برويد؛ ما را با يك اتوبوس روانه كردند.
در اهواز ما را به ورزشگاه كه تبديل به نقاهتگاه شده بود بردند. داخل سالني شديم كه پر از تخت بود روي هر كدام يك نفر بستري. تختي را نشانم دادند. نشستم و بعد از نيم ساعت با صداي شخصي كه برايم لباس بيمارستان آورده بود به خودم آمدم. لباسهاي نظاميم را داخل كيسهاي گذاشته و روي تخت دراز كشيدم.
در نقاهتگاه چند نفر از بچههاي گردان را هم آوردند. هر كس خبري داشت. شهادت يكي ـ دو نفري را ديده و خبر چند نفري را هم شنيده بودند. اينها را كه ميشنيدم از خودم بيشتر بدم ميامد: مهدي بخشي معاون گردان شهيد شده بود همين طور حيدري تيربار چي تيم ويژه " حيدر داشي " و "مهدي آقايي " تداركاتچيهاي گروهان بهشتي ـ هم شهيد شده بودند.
خاطرات حيدر داشي در ذهنم زنده شد. روزهاي خوش پدافندي مهران، روزهايي كه حالا آرزوي تكرار حتي يك لحظهشان را داشتم. در مهران با حيدر هم سنگر بوديم. موقع نماز ظهر او هميشه با "علي سلطان " دعوا داشت. علي پيشنماز سنگر بود و ظهرها موقعي كه اذان را ميگفتند خيلي خونسرد ميرفت كه وضو بگيرد و آماده نماز شود. حيدر هم ميگفت: " بايد آماده باشيم كه سر اذان نماز رو بخوني تا درست سر اول وقت باشه. " روحيهاي كه فقط مخصوص حيدر بود. او با اينكه مسئول تداركات بود ولي زير پيراهناش بيشتر از پنجاه سوراخ داشت. هنگامي كه او مجروح شده بود و بچهها ميخواستند وسايلش را به عقب بفرستند، در ميان وسايل، لباس زير او را ديده بودند كه چندين وصله داشت. چيزي كه در نگاه اول خندهدار است اما انسانهايي كه در دنيا فقط به دنبال خنده نيستند، با كمي تفكر در مورد اين همه اخلاص و از خود گذشتگي ميفهمند كه اين بچهها چه كساني بودند ـ پابرهنهها. ياد محمود صانعي مسئول ادوات گردان، ياد احمد كريمزاده معاون گروهان كه 3 سال با هم بوديم و ياد همه اين شهيدان بارها و بارها از ذهنم ميگذشت.
يك شب ديگر هم در نقاهتگاه ماندم و تصميم گرفتم به منطقه بر گردم. در آنجا مجروحين را بر حسب ميزان جراحت طبقهبندي ميكردند. گروه A با قطار اعزام شدند و گروه C هم به يگانهاي خود مراجعت ميكردند. طبق اين تقسيمبندي مرا در گروه B جا داده بودند. با يكي از بچههاي گردان كه آنجا بود پيش دكتر رفتيم تا اسم ما را هم جزء گروه C قرار گرفتم.
اتوبوس آمد و راهي محلي معروف به بازسازي شديم. كيسهاي كه وسايلم را در آن ريخته بودم از خودم دور نميكردم. به بازسازي كه رسيديم لباسهايمان را عوض كرديم. نزديك عصر بود كه از دور آقاي زماني را ديدم. صدايش كردم و وقتي به هم رسيديم يكديگر را بغل كرديم. هر دو مواظب بوديم تا به زخمهاي ديگر آسيب نرسانيم. او هم تركشي به پهلويش خورده بود و از چهرهاش معلوم بود كه رنج ميبرد.
هنگام عصر اتوبوسهايي كه براي انتقال لشكر در نظر گرفته بودند آماده حركت شدند. آنها به طرف دو كوهه خندهدار است اما انسانهايي كه در دنيا فقط به دنبال خنده نيستند، با كمي تفكر در مورد اين همه اخلاص و از خود گذشتگي ميفهمند كه اين بچهها چه كساني بودند پابرهنهها. ياد محمود صانعي مسئول ادوات گردان، ياد احمد كريمزاده معاون گروهان ـ كه 3 سال با هم بوديم و ياد همه اين شهيدان بارها و بارها از ذهنم ميگذشت.
يك شب ديگر هم در نقاهتگاه ماندم و تصميم گرفتم به منطقه بر گردم. در آنجا مجروحين را بر حسب ميزان جراحت طبقهبندي ميكردند. گروه B با قطار اعزام شدند و گروه C هم به يگانهاي خود مراجعت ميكردند. طبق اين تقسيمبندي مرا در گروه B جا داده بودند. با يكي از بچههاي گردان كه آنجا بود پيش دكتر رفتيم تا اسم ما را هم جزء گروه C قرار گرفتم.
اتوبوس آمد و راهي محلي معروف به بازسازي شديم. كيسهاي كه وسايل را در آن ريخته بودم از خودم دور نميكردم. به بازسازي كه رسيديم لباسهايمان را عوض كرديم.
نزديك عصر بود كه از دور آقاي زماني را ديدم. صدايش كردم و وقتي به هم رسيديم يكديگر را بغل كرديم. هر دو مواظب بوديم تا به زخمهاي ديگري آسيب نرسانيم. او هم تركشي به پهلويش خورده بود و از چهرهاش معلوم بود كه رنج ميبرد.
هنگام عصر اتوبوسهايي كه براي انتقال لشكر در نظر گرفته بودند آماده حركت شدند. آنها به طرف دو كوهه ميرفتند ولي مقصد ما كارون بود.با مسئول آنجا صحبت كردم اما وسيلهاي نداشتند تا در اختيارمان بگذارند. بالاخره با يك روحاني كه راننده آمبولانس بود صحبت كرديم و قرار شد ما را تا دژباني اهواز ـ خرمشهر برساند. البته به غير از ما چهار ـ پنج نفر از بچههاي گردان مال اشتر و چند نفر ديگر از بچههاي گردان عمار بودند كه ميخواستند به منطقه برگردند. سوار آمبولانس كه شديم راننده اعلام كرد كه تا دژباني اهواز ـ خرمشهر بيشتر نميرود و از انجا به بعد را بايد خودمان برويم.
قبول كرديم. هوا ديگر رو به تاريكي ميرفت اما عشق رسيدن به كارون و بچهها چيز ديگري بود. در طول راه با هر دستانداز داد، فريادها بلند ميشد. هر كس چند زخم تازه در بدن داشت.
راننده سعي ميكرد كه مراعات حال بچهها را بكند. آقاي زماني آهسته در گوشم گفت: " ببين ميتوني كاري كني كه ما رو تا كارون ببره!؟ "
اگر راننده ما را در دژاني پياده ميكرد تا رسيدن به كارون راه زيادي باقي ميماند. البته تا پادگان حميد را به خاطر تردد زياد ميتوانستيم برويم ولي در آن وقت شب، پيدا كردن ماشين در جاده دار خوين كار حضرت فيل بود. با راننده شروع به صحبت كرده و كم كم او را راضي كردم. راننده گفت: " چقدر از دژباني جلوتر ميرويد؟ " گفتم: يه ذره جلوتر البته مزاحم نميشيم. هر چند بچهها نميتونن وي هر طوري باشه مي ريم و مزاحم نميشيم!
بعد از اين تعارفات، به اميد يك ذره جلوتر، راننده راضي شد كه ما را به مقصد برساند. آقا زماني آهسته به پشتم زد، يعني كه كار خودت را كردي! بچهها آهسته ميخنديدند، چون ميدانستند يك ذره جلوتر يعني چقدر، از دژباني گذشتيم. راننده گفت: كجا بروم؟
گفتم: پادگان حميدف يه ذره جلوتر!
ـ بلد نيستم.
توي دلم خدا را شكر كردم و گرنه محال بود ما را ببرد.
گفتم: برو خودم نشونت ميدم.
بچههايي كه هر كدام در بيمارستان و نقاهتگاه ساكت و تنها بودند و حالا در كنار هم دست از صحبت و شوخي بر نميداشتند. اقا زماني هم اگر صحبت خندهداري را ميشنيد زود لبهايش را گاز ميگرفت و دست به پهلويش ميگذاشت و رنگش قرمز ميشد درد را با شادي ميكشيد.
صحبتها گل انداخته بود و هر كس درباره گوشهاي از عمليات حرف ميزد. من هم پهلوي راننده نشسته بودم و جاده را نگاه ميكردم. ساعتي كه رفتيم راننده پرسيد: " خيلي جلوتره "؟
گفتم: يه ذره ديگه! و از آينه جلوي راننده بچهها را ميديدم كه بي صدا ميخنديد، از ترس اين كه اگر ساكت باشيم حوصله راننده سر ميرود و دوباره سؤال ميكندف برايش از پادگان حميد و جاده اهواز ـ خرمشهر كه چطور در عمليات بيتالمقدس آزاد شد صحبت كردم.
حدود يك ساعت و ربع گذشته بود كه به پادگان حميد رسيديم به راننده گفتم: ما سر امام زاده پياده مي شيم. بايد بريم سمت چپ. كمي جلوتر اردوگاه ماست.
راننده كه حال و روز بچهها را ديده بود گفت: " باشه مييام ميرسمونمتون. " با ديدن امامزاده به سمت چپ پيچيديم و بعد از 20 دقيقه راه، جاده سمت راست را در پيش گرفتيم. چون جاده خاكي بود، راننده آهستهتر ميرفت. هر كدام از بچهها به گوشهاي از ماشين تكيه داده بودند و ديگر صحبت نميكردند. حالا جاده تاريكي كه چند روز قبل، با عده زيادي از آن عبور كرده و به اردوگاه كارون آمده بوديم پيش روي ما بود. ميدانستيم كه چرا بچهها ساكت شدند. آنها چند روز قبل را ميديدند... خندههاي داخل اتوبوس و صحبت با بچهها هم... و حالا كه برميگردند چادرهاي خالي و خاموش. سكوتي كه از هزار فرياد بلندتر است و خلوتي كه تنها با بچههاي آن چادر زبان صحبت دارد.
يك ساعت ديگر هم گذشت. گاهي از مقابلمان، نور ماشيني پيدا ميشد و با سرعت از كنار آمبولانس ميگذشت. كمكم نخلهايي كه علامت اردوگاه بودند در ميان تاريكي نمايان شدند. نور ماشين روي تابلوي "موقعيت شهيد شيخ آذري " افتاد. بچههاي عمار پياده شدند. چادرهاي گردان مالك سيصد متر جلوتر بودند. ما هم همان جا پياده شديم تا رانندهاي كه ما را آورده بود برگردد. تشكر زيايد كرديم و بعد من، آقا زماني، سويزي (شهيد سويزي هم چند روز بعد به شهادت رسيد ) و محمد آقا چهار نفري به طرف چادرها حركت كرديم.
... چطور با بچهها روبهرو بشويم؟... خبر شهادت چه كساني را بايد بشنويم؟... سوالهايي بود كه به مغزم فشار ميآوردند. بارها منتظره بازگشت از عمليات را ديده بودم و حالا يك بار ديگر تكرار ميشد.
مهتاب، رنگ پريدهتر از شبهاي پيش در آسمان سوسو ميزد. ستاره ملاقهاي كه چند شب قبل، راهنماي مسيرمان بود حالا هم در آسمان ديده ميشد و منظره ستونهايي كه كمكم به نخل مبدل ميشدند. اينها را ديده بوديم يا براي اولين بار بود كه ميديديم؟ انگار اين سيصد متر، سيصد هزار متر شده بود و اي كاش باز هم بيشتر و بيشتر ميشد!
به جادهاي خاكي كه به گردان مالك و چند گردان و واحد ديگر ختم ميشد رسيديم. با نور ماشيني كه از پشت سر ميآمد تابلوي "موقعيت شهيد محمدرضا كارور " كه بر روي تختهاي نوشته شده بود پديدار شد. رفتن به چادر واقعا مشكل بود. همه همين حالت را داشتيم. پنجاه متري كه رفتيم محمد جدا شد و به طرف تداركات گردان رفت. من، سويزي و آقازماني دوباره حركت كرديم. قدمهايمان آرام و سنگين بود. ديگر از ميان نخلها نور فانوس چادرها معلوم بود. در جلوي منبع آب چند نفر از بچههاي گروهان بهشتي ايستاده بودند. ده متر جلوتر چارد اركان اين گروهان بود و درست روبهرو آن در سمت چپ و در ميان چند نخل چادر دسته يك.
مردد بوديم كه يكي از بچههاي نزديك منبع آب جلو آمد و ما را ديد. يكديگر را شناختيم. از بچههاي دسته يك بود. بياختيار بغلش كردم. بغض گلويم را گرفته بود. اما ميخنديدم تا حالتم را پنهان كنم. او با آقازماني و سويزي هم سالم و عليك كرد و بعد دستم را گرفت و به طرف چادرها كشيد. به چادر اركان كه رسيديم گفتم: "تو برو من بعدا ميآم. "
گفت: "كجا؟ بيا بريم بچهها ببيننت كلي خوشحال ميشن. "
گفتم: "الان مييام. برم يه سري به چادر اركان بزنم. "
يكي دو بار ديگر اصرار كرد اما بالاخره پذيرفت.
نزديكتر رفتم سر و صداي بچهها از چادر اركان بلند بود. جلوي چادر مقداري گوني و وسايل ديگر ريخته شده بود. بچهها درهاي چادر را پايين انداخته و براي جلوگيري از سرما يك پتو هم آويزان كرده بودند. پتو را كنار زدم. همه دور هم نشسته بودند.
يك نفر به محض اين كه مرا ديد گفت: "بچهها دهقان اومد! "
با شنيدن اين حرف تمام نگاهها به سمت در چرخيد. همه بلند شدند و همهمه و خنده شروع شد. به داخل چادر رفتم و بچهها را يكييكي در آغوش گرفتم: مهدي آقاجاني، حسين حكيمي، علي زندهدل، محمد گودروزي،...
آقازماني و سويزي هم آمدند. تعريفها و سئوالها شروع شد. گودروزي هم بلند شد كه چايي را آماده كند. هنوز يكي دو دقيقهاي نگذشته بود كه سر و صدايي از بيرون چادر بلند شد و بعد از آن هم "ياالله " و پرده چادر كنار رفت. بچههاي دسته يك بودند. بلند شدم و يكي دو قدم جلو نرفته بودم كه در آغوش هم فرو رفتيم. مجتبي داودي و چهار پنج نفر ديگر كه از دسته يك باقي مانده بودند. احوالپرسي كه تمام شد بچهها دستم را گرفتند كه: "بريم دسته يك. "
گفتم: "بعدا ميآم. " اما ول كن نبودند. در حالي كه به حكيمي ميگفتم: "برميگردم. " از چادر خارج شديم.
مهتاب آخرين شبهايش را ميگذراند و نور كمي داشت. بچهها دستم را گرفته بودند. رو به روي چادر اركان در ميان چند نخلي كه هنوز استوار ايستاده بودند، چادر دسته يك قرار داشت. يعني چادر همين شش - هفت نفري كه باقي مانده بودند. دو عدد فانوس و دو عدد والور به اين چادر سي نفره نور و گرما ميدادند. دور يكي از والورها حلقه زديم. براي چند لحظه سكوت برقرار شد. پرسيدم: "از بچهها چه خبر؟ " و آنها خبر ميدادند كه: "يوسفي تير خورده، گل قاسمي شهيد شده. "
با شنيدن نام هر كدام از بچهها،؛ خاطرات اين مدت و حركات آنها در ذهنم تداعي ميشد چند دقيقهاي صحبت كرديم و بعد از آن بلند شدم از حمزه، حسين جاني، مجتبي داودي و بقيه خداحافظي كردم. بيرون آمدم. حمزه را خيلي دوست داشتم. چهره آرامي داشتو كم صحبت بود. براي اولين بار كه به جبهه آمدم با هم بوديم و چه خاطرات شيريني از يكديگر داشتيم. حسينجاني هنوز در صورتش مويي نروييده بود ولي چهرهاي مردانه داشت؛ مخصوصا وقتي كه اوركت كرهاياش را روي دوش ميانداخت و مجتبي داودي (شهيد مجتبي داودي كه در عمليات نصر- 7 به شهادت رسيدند) كه به حق آر.پي.جيزن خوبي بود.
قبل از رفتن به چادر اركان در كنار منبع آب وضو گرفتم. وقتي وارد چادر شدم، چايي آماده بود. سرماي بيرون چادر فضاي داخل را دلچسبتر از هميشه ميكرد. صحبتها شروع شده بود و هر كس گوشهاي از عمليات را تعريف ميكرد. من هم در لحظه لحظه آن گفتوگوها غرق شدم. مهري گرفته و نمازم را خواندم. نمازي كه زير اين چادر اقامه ميشد، چيز ديگري بود! احساس عجيبي داشتم. در هيچ كجا اقامه نماز برايم مثل اين جا دلچسب جلوه نميكرد.
در اين دو - سه روز دوري، تازه فهميده بودم كه جبهه و بچههاي جبهه چه نعمتي هستند. صحبت به سازمان گردان كشيده شد هر گروهان به يك دسته تبديل شده بود. "عموحسن " مسئول گروهان و "حكيمي "، "قاسمخاني " و "علي زندهدل " هم معاونين او بودند. "مجيد كسايي " نيز با وجود مجروح بودن موقتا مسئول گردان شده بود و دستهاي كه بچههاي گروهان بهشتي در آن بودند. شهرياري و برقعي مسئول و معاونين دسته بودند. صحبتها همچنان ادامه داشت. من هم شام را با كمپوت كه در يك گوني جلوي چادر بود سر كردم. ديروقت بود كه پتوها پهن شد.
صبح روز با صداي اذاني كه از بلندگوي توپخانه لشكر پخش ميشد بيدار شدم. بعد از نماز يكي - دو تا از بچهها دوباره دراز كشيدند و چند نفر هم مشغول خواندن زيارت عاشورا شدند. من هم با يكي از بچهها در كنار اجاقي كه بيرون از چادر براي تهيه چاي روشن كرده بودند نشستم. در سرماي صبح، حرارت آتش ميچسبيد.
با روشن شدن هوا چادرها نمايان شد. چادرهاي سي نفرهاي كه حالا حداكثر ده نفره بودند. با يان كه دو - سه روز از عمليات ميگذشت اما خستگي هنوز در چهره بچهها پيدا بود، اما كمكم جنب و جوش اردوگاه شروع شد.
بعد از خوردن صبحانه، لباسهايي را كه در عمليات پوشيده بودم درون تشتي كنار منبع گذاشتم تا بعدا بشويم. نزديك عصر به سراغ تشت رفتم. سه نفر از بچههاي دسته يك هم در حالي كه با هم صحبت ميكرديم آمدند و زير سايه نخلها نشستند. در حين صحبت مشغول شستن شدم. پودر لباسشويي را كه ريختم، به اولين چنگ، آب به رنگ سرخ درآمد. روي پيراهن پر از لكههاي خون و گوشت شهيداني بود كه با گلولههاي مستقيم تانك متلاشي شده بودند. با ناخن مشغول كندن آنها شدم. مجتبي پرسيد: "چيه؟ "
گفتم: "وقتي داشتيم مياومديم عقب دو تا از بچههاي بغل دستيام گلوله مستقيم خوردند؛ تكههاي بدن اوناس. " و بعد گفتم: "روز قيامت كه بشه همين بچهها سرپل صراط يقهمون رو ميگيرن و ميگن وقتي ما رفتيم شما چكار كرديد؟... از تك تك مون بازخواست ميكنن. "
اشك در چشمهاي مجتبي حلقه زده بود. سرم را پايين انداختم و دوباره مشغول شستن شدم.
خورشيد روز دوم كه طلوع كرد، سرماي سخت شب هم تمام شد. همان روز صبح آقا زماني دنبالم آمد تا براي تعويض پانسمان به اورژانس لشكر برويم. با چند مجروح ديگر سوار آمبولانس گردان شديم و حركت كرديم. تقريبا يك كيلومتر جلوتر خانه، مخروبه و گلي بود كه از آن به عنوان ساختمان اورژانس استفاده ميشد. جلوي ساختمان چهار - پنج نفر ديگر هم منتظر ايستاه بودند. آنها يكي يكي داخل ميشدند و چند لحظه بعد با غرولند بيرون ميآمدند. جريان از آن قرار بود كه جناب دكتر به بچههايي كه تركش خورده بودند آسپيرين ميداد. ظاهرا دكتر فكر ميكرد كه بچهها ميخواهند به عقب بروند و به همين خاطر اعتنايي به زخمها نميكرد. ديگر نميدانست كه آنها هر كدام از بيمارستان فرار كردهاند.
تا به حال چنين درمانگاه، صف انتظاري نديده بودم. اين ساختمان گلي دو اتاق داشت. يكي اتاق ويزيت و ديگري اتاق جناب دكتر. نوبت من كه رسيد داخل شدم. دكتر جوان، عينكي به چشم داشت و سيبيلي نازك پشت لبش را ميپوشاند. سلام كردم. سرش را بلند كرد و پرسيد: "چيه؟! "
گفتم: "تركش به لبام خورده و توي فكام گير كرده! "
نزديكتر آمد. باند صورتمي را كه كند، طوري كه فريادم بلند شد. دهانم پر از چرك شده بود. دكتر انبر را برداشت و با يك باند كه به سر آن بسته بود داخل دهان و لبهايم را پاك كرد و چند قرص مسكن داد. دستش كه به طرف قرصها رفت با لحن اعتراضآميزي گفتم: "آقاي دكتر شما كه به همه قرص ميدي! "
دكتر از روي بياعتنايي نگاهي كرد و چيزي نگفت. گفتم: "بابا اين رويه راننده آمبولانس هم بلده كه اينجا نشينه و هر كي ميياد چهار تا قرص نثارش كنه! "
دكتر اين را كه شنيد گفت: "همين كه هست. من كار ديگهاي نميتونم بكنم. "
بلند شدم و به طرف در چوبي راه افتادم. ميخواستم بيرون بيايم كه صداي اعتراض بچهها بلند شد. مثل اين كه همه ناراضي بودند. داشتم در را ميبستم كه دكتر گفت: "برگرد! "
دوباره داخل اتاق شدم. دكتر يك انبر برداشت و گفت: "بشين روي تخت! " و بعد هم با يك دست لبام را گرفت و با دست ديگر انبر را در جاي تركش فرو كرد. ديگر فكر اين را نكرده بودم. خلاصه از من ناله و از دكتر جستوجو، تا اين كه بالاخره با چند تكان تركش را بيرون آورد و كف دستم گذاشت و گفت: "بفرماييد! " بعد هم زخم را پانسمان كرد و با چند باند اضافي مقداري قرص آمپيسيلين و مسكن بيرون آمدم. از اتاق كه خارج شدم صداي دكتر هم بلند شد: "بعدي بياد تو! "
تا آقازماين مرا ديد جلو آمد و گفت: "چي شده؟ " دستام را باز كردم. چشمهايش چهار تا شد. به شوخي گفتم: "اين دكتر قرص كه مي ده هيچي؛ جراح هم هست! "
آقازماني در حالي كه دست به پهلو، لبش را گاز ميگرفت، خنده را سر داد - درد را با شادي ميكشيد.
نوبت آقازماني( شهيد احمد زماني، در عمليات تكميلي كربلاي پنج به شهادت رسيدند) كه شد دكتر به او گفته بود: "برو عقبتر زخمات عميقه، عفونت كرده! " بعد از اين كه همه معاينه شدند، دوباره سوار آمبولانس گردان شده و برگشتيم. از همان جا رفتم پيش بچههاي دستهاي كه از گروهان بهشتي بود. بچهها چندتايي توي چادر و چند تا هم بيرون چادر دم در بودند. آنجا بچهها دورم را گرفتند و هر كس در مورد تركش نظري ميداد.
حالا گروهان بهشتي در يك چادر جمع شده بود و صحبتها بر سر عمليات و ياد بچهها بود. لحن بچهها طوري بود كه انگار تازه از عمليات برگشتهاند. وقتي از شهدا صحبت ميشد بچهها با دلتنگي خاصي حرف ميزدند و چهرهها در هم ميرفت.
آنها از هميشه با هم مهربانتر بودند. ديگر كسي بلند صحبت نميكرد.
*كربلا - 5 تكميلي
تهران. شهري غمگين و خاموش. حالا ديگر بر روي ديوارهايش، بيشتر از خيابانها و كوچههايش آشنا پيدا ميشد.
رفتم سراغ ناصر. گفتند رفته منطقه. حالم گرفته شد. همه اميدم اين بود كه وقتي به تهران برميگردم ناصر هست. ولي او رفته بود. دوستي كه چند سالي را باهم بوديم؛ در جبهه و شهر،در خيابانهاي شهر و خاكريزهاي خط، در اتوبوسهاي اعزام و در پادگان دو كوهه. فكرم پيش ناصر بود. او چند روز قبل از آمدنم به تهران،رفته بود.
چند روزي گذشت. يك روز، با صداي مهيب موتور سعيد به در خانه دويدم. با "ياماها - هشتاد " پر سر و صداي خودش آمده بود. هر بار كه ميآمد، بايد براي خاموش كردنش خيز برميداشتم. سلام و عليك كرديم. گفت:
- سوار شو بريم.
- كجا؟
- پزشك قانوني!
جا خوردم:
- چي شده؟
- چندتا از بچهها رو آوردن.
- رفتيم پزشك قانوني. در آهني سردخانه را كه باز كردند داخل شديم. نگاه هراسانمان روي تابوتهاي چيده در كنار هم به دنبال آشنا ميگشت. شهيد حسين جاني. اعزامي از تهران. عضو بسيج. محل شهادت شلمچه. آدرس منزل...
خشكمان زد. در تابوت را سعيد برداشت. حسين جاني آرام خوابيده بود. تركش به صورتش خورده بود.
كرخه... حسين جاني با آن اوركت كرهاي بر دوش... چقدر مردانه جلوه ميكرد... آن روز پشت دژ... من و مروي واو... در كنارش فولادي هم بود... از بچههاي قديمي گردان و جنگ.
از سردخانه آمديم بيرون، با حيرت و بهتي مأنوس!
چند روز ديگر هم گذشت. همهاش به فكر ناصر بودم. تا بالاخره گردان حركت كرد. شب به دو كوهه رسيديم. چراغهاي گردان خاموش بود. بچهها يكي يكي برميگشتند و گردان دوباره نيرو ميگرفت. گروهانهاي سيدالشهداء و بهشتي و دو دسته از روحالله تشكيل شد. بچههاي كادر اكثرا مجروح بودند و در تهران. قرار شد " حسين حكيمي " مسئول گروهان بهشتي بشود. و "پورشهامي " و "قاسمخاني " هم معاونين او. حسين گفت: برو دسته "يك! "
مردد بودم. "علي بيگلري " مجروح بود و در تهران. قبول كردم. من و مصطفي، مسئول و معاون دسته يك شديم. قرار شد مسعود كه از مجروحيت، برگشت، معاون ديگر دسته شود بچههاي قديمي دسته يك، همه بودند و چند نفري هم جديد.
به دو كوهه كه رسيدم، رفتم سراغ ناصر. رفته بود تهران! ناصر بعد از آمدن به منطقه، به گردان شهادت رفته بود و از گردان شهادت هم به مرخصي، همين ديروز. دلم برايش تنگتر شد. چند روزي گذشت. قرار شد گردان به اردوگاه كرخه برود. يك ماه به دستهها و گروهانها فرصتدادند تا آماده عمليات شوند. گردان به سوي كرخه حركت كرد. دوباره چادرها برپا شد.
با رضا و اصغر توي چادر كارگزيني نشسته بوديم. زير آفتابي كه از گوشه چادر به داخل ميتابيد با آن سرماهاي شبانه، گرمي خورشيد دلچسبتر مينمود. علي پيدايش شد. گفت:
- ناصر رو ديدي؟
دستپاچه شدم:
- كو؟ ...
الان اومد چادر دسته يك ... اومد دنبالت...
نشستم. ميدانستم پيدايش ميشود. ميدانست اگر آنجا نباشم بايد مرا در چادر كارگزيني پيدا كند. چند دقيقهاي گذشت. چشمم به در چادر بود و محوطه گردان كه در هر گوشهاش چادري برپا بود. ناصر از دور پيدايش شد. خوشحال شدم. از كنار چادر دسته دو سيدالشهدا گذشت و يك راست به طرف چادر كارگزيني آمد. نيم خيز شدم. ناصر مرا ديد. لبخند روي لبش نشست. با شوق بيرون پريدم و در آغوش هم گم شديم.
- مشتي معلومه كجايي؟
- خنديد و گفت:
- همين جا.
رفتيم داخل چادر. ناصر با بچهها سلام و ديدهبوسي كرد. نشستيم.
- كي اومدي؟ ...
- صبح ... رفتم گردان ساكم رو گذاشتم و اومدم.
صحبت كنان رفتيم طرف چادر دسته يك ... داخل چادر شديم و همان جلوي در نشستيم. گفتم:
- خوب چه خبر؟
و ناصر شروع به تعريف كرد.
اعزام كه زدم، اومديم دو كوهه. مالك رفته بود جلو. به همين خاطر يكي از بچهها گفت: بيا تبليغات گردان شهادت، تا بچههاي مالك بر گردن. من هم رفتم. بچههاي گردان مرخصي هستن. قرار شد من زودتر از مرخصي برگردم تا چند تا ديگه از بچههاي تبليغات برن مرخصي.
صحبتها به درازا كشيد. ناصر برگشت گردان شهادت و عصر، دوباره آمد. دلم ميخواست بيايد گردان ما صحبت ميكرديم ناصر گفت:
- ما رو توي گردان راه ميدي؟
خنديدم:
- ما چكارهايم؟...
- راستي ميخواي بيايي؟
- آره ... نيرو ميگيره؟
- آره ... انتقالي تو بگير و بيا.
سه چهار روزي از آمدن به كرخه ميگذشت كه سر و كله سعيد پيدا شد. سعيد و مهدي ( سعيد سعيدي و مهدي آقاجاني بعد از سال ها حضور در جبهه به شهادت رسيدند) پيك گروهان بودند.
- حسين كارت داره. بيا اركان.
رفتم اركان گروهان حسين لطيفيان هم بود. حسين شروع به صحبت كرد. باز همه چيز به هم ريخت:
- به خاطر جدي بودن كار، و اينكه قراره لشكر در ادامه عمليات كربلاي پنج دوباره كار كنه، فرصت يك ماهه آمادگي براي عمليات منتفي شده و گردان بايد ظرف پنج روز اعلام آمادگي كنه.
برگشتم دسته. موضوع را به مصطفي گفتم. تمام برنامههايي كه ريخته بوديم به هم خورد و كار فشرده شروع شد. روزها همچنان ميگذشتند دسته يك، جمع كوچكي شده بود از بازماندگان. مجتبي، عبدالله و حمزه، آرپيجي زنهاي دسته بودند و مهدي تيربارچي. تقريبا همه بچههاي دسته را از قبل ميشناختم. دستهاي با صفا و يكرنگ در دل كرخه. كرخهاي كه رنگ سرخ شقايقهايش تمام دشت را پوشانده بود. و ناصر صادقي كه هنوز مويي بر صورتش نروييده بود، هر روز شلوغ ميكرد و جريمهاش چيدن گل بود براي چادر! صادقي هر روز به دشت ميزد و با دستهاي گل برميگشت. سرخ و زرد و بنفش، و بعد عطر گل، همه چادر را ميگرفت. مهلت پنج روزه، رو به پايان بود و گردان آماده رفتن ميشد، ولي ناصر هنوز نيامده بود. رضا را برداشتم و رفتيم گردان شهادت. فردا، شب مانور بود؛ پاياني گردان. و ناصر بايد قبل از آمدن ميآمد. قرار شد رضا با بچههاي آشنا صحبت كند تا شايد انتقالي ناصر را بگيرد. از گردان كه سرازير شديم، چادرهاي شهادت پيش رويمان بود. خدا خدا ميكردم كار ناصر درست شود. مسئولين قبول نميكردند كه ناصر بيايد. به نزديك چادرها رسيديم. كنار منبع آب، يكي از بچههاي آشنا ايستاده بود. با رضا به اطرافش رفتيم.
- ببين ميتوني يه كار كني كه انتقالي اين بنده خدا رو بگيري؟
ناصر دورتر، جلوي چادر تبليغات و بيتوجه به اطراف، سيمها را دستهبندي ميكرد.
- نميشه. گردان الان انتقالي به كسي نميده.
به طرف ناصر رفتيم. ناصر تا مرا ديد جلو آمد. دستم را به طرفش دراز كردم.
- چطوري؟
خواستم به نوعي سرخنده را باز كنم. بغض گلويش را گرفته بود اشك در گوشه چشمانش جمع شد. سرم را پايين انداخت.
- چي شد ناصر؟
- ميگن بايد مسئول تبليغات از تهران بياد و اگه موافقت كرد، بري.
تكهاي سيم توي دستش بود. فكري به سرش زد. سيم را به گوشهاي انداخت.
- وايستيد برم يه بار ديگه صحبت كنم... شايد شد.
نگاهي به صورتش انداختم. رضا گفت:
برو ببين ميتوني يه كار بكني.
ناصر به طرف چادر اركان گردان رفت. منتظر شديم.
لحظات به سختي ميگذشت. نيم ساعتي بعد ناصر برگشت.
-چي شد؟
-هيچي... قرار شد بعد از ظهر برم ببينم چي ميشه.
-احتمالا قبول ميكنن.
خداحافظي كرديم و راه افتاديم. برگشتم. ناصر همان جا ايستاده بود و ما را نگاه ميكرد. صورتش با غم قشنگتر بود. فردا صبح ناصر آمد. خوشحال بود.
-چي شد؟
-قبول كردن؟ صبح روح الله آمد و گفت كه براي مانور امشب بيام كمكش.
ناصر تخريبچي بود. در عمليات خيبر مجروح شده بود و صورتش هنوز جاي زخم آن روزها را داشت. بعد از آن هم چند بار تخريبچي گردان بود. تويوتا آمد و ناصر با آن رفت. بچههاي دسته آماده بودند ناهار را خورديم و بعد هم استراحت.
شب سختي در پيش بود. عصر كه شد حكيمي مسئولين دستهها را صدا كرد. منطقه مانور و كار هر دسته مشخص شد. دستهها بايد به همراه گروهان، تا نقطهاي ميرفتند. بعد از آن جا جدا مي شدند و هر كدام قسمتي از يك خاكريز را ميگرفتند. ساعت حركت 12 شب بود. بعد از شام بچهها توجيه شدند. هر كس در گوشهاي تجهيزات خود را آماده ميكرد. كم كم وقت حركت نزديك شد. هوا سرد بود. بادگيري پوشيدم و چفيه را انداختم دور گردنم. دستهها و بعد هم گروهان در محوطه آماده شدند و ستون حركت كرد.
3-2- ساعتي راهپيمايي بود. كم كم تيرها از راه دور شليك ميشد و با فاصله از روي ستون گردان ميگذشت. كمي جلوتر، جايي را كه بايد كار ميكرديم نشانم داد و برگشتم. با مصطفي هماهنگ كرديم. من جلوي تيم يك و مصطفي جلوي تيم دو حركت ميكرديم. دقايقي گذشت. صداي تيراندازي بلند شد. ستون حركت ميكرديم. غرش انفجارها گوش را ميلرزاند، تيرهاي سرخ رنگ و فوگاز همه جا را روشن كرده بود، از هر سو، ستوني از نيرو به طرف دژ سرازير بود. به دژ رسيديم و بچهها مشغول پاكسازي شدند. تيراندازي كمتر شد. بچهها در كناره دژ سنگر ميزدند. داشتم راه ميرفتم كه صدايي بلند شد:
برادر دهقان... برادر دهقان ...
ناصر بود.
-خيلي سرده.
-آره
باد سردي ميوزيد. ناصر چفيهام را باز كرد و دور گردنش پيچيد. دست بردم تا بادگيرم را دربياورم. نگذاشت. بعد ساعتي اتوبوسها آمدند و بچهها را به اردوگاه گردان بردند. خستگي و بيخوابي امان همه را بريده بود. بعد از نماز صبح پتوها پهن شد و همه به خواب رفتند. گوشه چادر نشسته بودم به انتظار ناصر آمد و گفت: برم ببينم چي شد.
او رفت و من هم دراز كشيدم.همان روز عصر ناصر به گردان آمد و به دسته يك. باز هم با هم بوديم.
در يك عمليات ديگر. دو- سه روز گذشت و همه آماده رفتن شدند. چند گردان هم رفته بودند. هفتم بهمن ماه 1365 بود. نزديك ظهر مهدي آمد.
حسين ميگه عصر بيا اركان گروهان.جلسهس. گفت بهت بگم كه امشب حركته. وسايلتون رو آماده كنيد.
بوي عمليات در همه جا پيچيده بود. اتوبوسهاي گل اندود، يكي يكي آمدند توي محوطه گردان. همه چيز بوي عمليات ميداد. قرار شد موقع عصر مصطفي براي بچهها حرف بزند. آخرين حرفها را. عصر بود كه رفتيم اركان گروهان. مسعود هم آمده بود از تهران قرار شد كه شب گردان حركت كند و يك راست به چمران برود و از آنجا به عمليات و باز قرار شد مسئولين دستهها زودتر حركت كنند و با يك تويوتا براي شناسايي خط بروند. جلسه گروهان كه تمام شد آمدم بيرون. خورشيد غروب ميكرد. افق به رنگ سرخي درآمده بود. سري به چادر زدم.اوركتم را به دوش انداختم. چادر خلوت شده بود و موتور برق روشن . شهردارها ديگها را روي چراغ ميگذاشتند. صداي قرآن از بلندگوهاي حسينيه بلند بود. رفتم كنار منبع آب جلوي چادر. وضو گرفتم و به سمت حسينيه راه افتادم. باد سردي ميوزيد. كلاه اوركت را انداختم روي سرم و دستها را زير بغل زدم. چه لذتي داشت. وارد حسينيه شدم. با اينكه تا اذان هنوز وقت بود اما خيليها در حسينيه بودند. چند تا از بچههاي دسته را ديدم و به طرفشان رفتم. عقب حسينيه يك گوشهاي نشسته بودند. يكيشان پرسيد: برادر دهقان چه خبر؟ و ديگري: شنيدم بوي خون ميياد؟ با خنده گفتم: هيچي، امشب ميريم. كجا؟ چمران.
خداحافظي كردم و بلند شدم. ناصر جلو نشسته بود و عقب را نگاه ميكرد. جاي هميشگياش بود. رفتم و پهلويش نشستم گفت: چه خبر؟ رفتني شدي؟ آره.
صفها پر ميشد و در صف اول جاي حيدر خالي بود. ناصر بلند شد براي نماز. دفترچه كوچك قرمز رنگ را در آوردم و شروع كردم به مرور چيزهايي كه نوشته بودم. ساعت دوازده شب حركت. تجهيزات همه كامل باشد.. همه كارت و پلاك داشته باشند. هر كس تنها با خود يك قاشق بردارد... حداكثر ماندن در چمران 24 ساعت...
اذان شروع شد. دفترچه را ورق زدم. ليست بچههاي دسته:
مسئول يك تيم: مسعود مروي- حمل مجروح: يحيي درستكار
آرپيجيزن: مجتبي داودي- آرپيجيزن: اصغر محمدي
كمك: مجيد نوروزي- كمك: ولي صابري
كمك: اصغر معيني- كمك: ناصر پژوهنده
كمك: ناصر صادق- تخريبچي: سيدكمال موسوي
آرپيجيزن: حمزه محمدي- مسئول تيم دو: مصطفي رحيمي
كمك: احمد صداقت جاويد- كمك: محمد دانش
كمك: محمد جريان- كمك: مهدي زينالدين
امدادگر: محمد علي قادرنژاد- كمك: حسين چوپانيان
حمل مجروح: جواد حيدرزاده- تيربارچي: مهدي گلباشي
كمك: حسين بختياري- كمك: محمد پاشايي
كمك: مسعود تقيپور- تداركات: حميد سيبويه
امدادگر: پرويز مطلبي زاده - پيك: محسن اميدشنري
حمل مجروح: محمودصحراگرد- بيسيمچي: علي شهسواري
حمل مجروح: جلال زرين قلم- تخريبچي: محمد جواد رغبتي
اذان كه تمام شد نماز ناصر هم تمام شد. حسينيه پر شده بود و همهمه بالا ميگرفت.
قدقامت الصلوه... قدقامتالصلوه
بعد از نماز جماعت بچهها زير لب صلوات ميفرستادند و چند لحظه بعد صدايي از بلند گو:
برادراني كه نماز غفيله ميخوانند با يك صلوات آماده نماز شوند.
نماز غفليه كه تمام شد، بچهها با صداي بلندگو شروع به زمزمه كردند اللهم اني اسئلك موجبات رحمتك و عزائم مغفرتك و النجاه من النار....
صدا همچنان بلند بود. ناصر مثل هميشه روي يك پايش نشسته بود و پاي ديگرش را در بغل گرفته بود. هميشه سر در گريبان و دست بر صورت. دستهايش خيس بود. او كمتر اهل صحبت بود و موقع نماز هميشه همين حال را داشت. اللهم مابنا من نعمه فمنك لا اله الا انت استغفرك و اتوب اليك... براي شادي روح شهدا صلوات ... و صداي فرياد گونه صلوات فضاي حسينيه را شكافت.
قدقامت الصلوه الله اكبر تكبير الاحرام نماز عشا.
نماز كه تمام شد بلند شدم. عدهاي نماز ميخواندند و عدهاي دعا. محسن را در گوشهاي پيدا كردم.
به بچهها بگو بعد از نماز همه بيان تو چادر. كسي جايي نره.
برگشتم. ناصر هم بلند شد و به طرف چادر دسته حركت كرديم. ستارهها در آسمان سوسو ميزدند و باد سردي ميوزيد. جلوي چادر، چند نفر ايستاد بودند. سلام و عليك كرديم. يكي گفت: برادرا از سمت راست برن تو.
بچهها يكي يكي داخل شدند. وسط چادر، سفره سفيد رنگي از ابتدا تا انتهاي آن را گرفته بود. همان جلوي در نشستم. ناصر هم كنارم نشست. چند نفري ته چادر، دور چراغ جمع شده بودند. پتوي جلوي چادر كنار رفت. مهدي بود. داخل شد و روي تراورس جلوي نشست:
برادر دهقان به يكي از بچههاتون بگين بياد كيسه امداد بگيره.
باشه.
و محسن را به دنبالش فرستادم. صداي شهردار بلند شد:
برادرا. با يك صلوات بيان سرسفره،... برادرا با صلوات دعاي سفره را شروع كنند... اللهم ارزقني رزقا حلالا طيبا واسعا برحمتك يا ارحمن الراحمين.
دعا كه تمام شد از ته چادر كاسهها دست به دست آمدند. بعد از شام، كنار مصطفي و مسعود نشستم. دفترچه قرمز رنگم را درآوردم. به مصطفي گفتم صحبت كند. او تندي پريد توي حرفم: نه خودت صحبت كن.
يكي از بچههاي شهردار سيني چايي را جلوي بچهها ميگرفتو جلو آمد. يكي برداشتم. پشت سرش هم يكي ديگر با كاسه قند ميآمد. به من كه رسيد گفتم:
چند تا برادرم؟
لبخندي زد و گفت: هر چقدر ميخواين بردارين. تداركات دسته ولخرجي كرده.
همهمه چادر را پر كرده بود. چايي را كه خورديم شروع كردم به تشريح يادداشت دفترچه. بعد از صحبت همه سرشان به جمع كردن وسايل گرم شده بود كه سعيد آمد:
بياين اتوبوس تون رو بگيرين.
مسعود رفت و بعد از چند دقيقه برگشت. هر كس تجهيزاتش رادر گوشهاي ميگذاشت. پتوها در وسط چادر جمع شد. بچهها يكي يكي رفتند تا سوار اتوبوسهاي گلآلود شوند.تويوتا هم آمد. با جستي پريدم پشت ماشين. تجهيزات، اسلحه و كيسه ماسكم را انداخته بودم روي دوشم. عقربهها، ساعت 12 شب را نشان ميداد.
تويوتا دوري در محوطه گردان زد و بچههاي مسئول سوار شدند. لطيفيان كه پريد بالا خندهها هم به هوا رفت. سوز سردي ميوزيد از سرما بچهها تنگ هم، لاي پتوها جمع شده بودند. پتوها را از چادر درآورده بوديم. تويوتا جاده خاكي اردوگاه كرخه را بلعيد و روشنايي چادرهاي گردان، دورتر و دورتر شد، آنقدر كه ديگر ناپديد شدند.
ادامه دارد...
ويژه نامه « شب هاي قدر كربلاي 5 » در خبرگزاري فارس(10)-4