پاسخ به:ترفندی زیرکانه
سه شنبه 26 مهر 1401 11:05 AM
آن که ترسیده، جوان را با حرکت دستش دعوت به آرامش میکند. جوان قمهاش را در هوا میچرخاند و به رفتار خشن خود ادامه میدهد.
پیرزن سعی میکند خودش را به طرف بانکی که در چند قدمی آن قرار گرفته برساند؛ جوان زورگیر بدن خود را بین پیرزن و بانک حائل قرار میدهد. پیرزن به سرعت دستش را داخل کیفش کرده و دو بسته کوچک از آن بیرون میآورد…
بیا بگیر، مگه دردتون اینا نیست؟ از کدومش میزنین؟ همه جورَشو دارم. این قدر از اینا دارم که تا آخر عمرتون دیگه مجبور نباشین کسی رو به خاطرش خفت کنین.
جوان زورگیر بستههای مواد را از پیرزن قاپیده، نگاهی به آن انداخته و داخل جیبش میگذارد.
– بِده من اون کیفتو؛ اون انگشتر و النگوهاتم بِده…، یاالله بِده تا نزدم دستات قطع نکردم.
– دارم میگم بهجاش کلی مواد بهت میدم، چرا حالیت نیست؟ خودم این کارَهم؛ به خدا این طلاها یادگاری شوهر خدابیامرزمه، برام خیلی عزیزن…
– میگم دربیار اون النگوهاتو، یه طوری میزنمت که خودتم بری پیش شوهرتا…
– به خدا دو برابر قیمت اینا بهتون پول میدم، یه شماره حساب بهم بدین، اگه همینجا نریختم، اون وقت هر کاری دوست دارین بکنین.
– بزن، بزن دستشو قلم کن تا بفهمه باهاش شوخی نداریم.
در حالی که چند نفر زن و مرد عابر اطراف صحنه در پیادهرو تجمع کردهاند، جوان زورگیر با عصبانیت قمهاش را به طرف پیرزن گرفته و او را با داد و فریاد تهدید میکند.
– میدی یا بزنم؟
یکی از عابران تحت تأثیر قرار گرفته، از پیرزن میخواهد که با آنها همکاری کند.
– بهشون بده مادر؛ اینا رحم و مروت ندارن.
یکی دیگر از عابران با فاصله بیشتر، شماره 110 را میگیرد؛ پیرزن با ترس و لرز چند تا از النگوهایش را درآورده و به جوان میدهد، اما جوان زورگیر قانع نمیشود.
– مثل اینکه زبون آدمیزاد حالیت نمیشه، نه؟ هر چی میخوام به خاطر سن و سالت بهت بیاحترامی نکنم، نمیذاری؛ دربیار همهرو بینم، تا نزدم دستتو قطع نکردم؛ یاالله، اون کیفتم بده.
پیرزن ابتدا کیف را میدهد و سپس النگوهایش را به آرامی خارج کرده و تک تک به جوان زورگیر میدهد. تعداد عابران پیاده بیشتر میشود. یکی دو نفر از کارمندان و مشتریان بانک هم بیرون آمده و نظارهگر صحنه شدهاند. جوان زورگیر که متوجه حضور افراد شده، کمی دستپاچه میشود. سرش را بلند کرده و نگاهی به دوربین مداربسته محوطهی بیرون بانک میاندازد؛ سریع روی ترک موتور نشسته و فرار میکنند. یکی از عابران تلاش میکند خودش را به موتورسیکلت زورگیرها رسانده و تعادل آن را بر هم بزند، اما با تهدید قمه جوان زورگیر، ایستاده و جلوتر نمیرود.
چند عابر دور پیرزن جمع شده و جویای احوال او میشوند. پیرزن با چهرهای رنگپریده، روی زمین نشسته و دستش را روی قلبش گرفته، نفس نفس میزند. یک خانم جوان بطری آب معدنی کوچکی را به پیرزن میدهد.
پیرزن و مأمور پلیس در کلانتری مشغول صحبت با یکدیگر هستند.
– مادرجان، با کلی طلا و جواهر داشتین کجا تشریف میبردین؟ این همه پلیس هر روز داره هشدار میده پول و طلا با خودتون حمل نکنین، شما که ماشاءالله آدم سرد و گرم چشیدهای هم هستین.
– شما که پلیسی دیگه نباید این قدر زود قضاوت کنی…
– مادرجان؛ من که نمیخوام خدای نکرده به شما سرکوفت بزنم؛ ما مأمور قانونیم، به خاطر همینم دوست نداریم اهمالکاری مردم باعث زیاد شدن جرم و جنایت توی جامعه بشه…؛ حالا چقدر ازتون گرفتن؟ میتونین برآورد کنین؟
– شیش تا النگو و یه انگشتر البته بدل، با یه کیف قدیمی خالی…
– چی؟ بدل؟
– آره پس چی فکر کردی؟
– واقعاً؟